Wednesday, March 24, 2004

● یک نامه داشتم.پرسیده بود چرا من "تنهایی " را سوژه کرده ام؟؟

رفیق!
تنهایی سوژه نیست .حقیقتیست برهنه و زیبا . من در زندگی شخصیم آدم غمگینی نیستم.اینها که می خوانی و می بینی فریادیست در عمیق ترین لایه های وجود که به هر حال روزی شاید به طریقی دیگر توی ویترین شخصیتی هر آدمی متجلی میشه .اصلا تو می دونی من کدوم تنهایی رو میگم؟
گوش کن :

خسته و گردن بر افراشته
از غرور و سربلندی دندان بر جگر فشردن را دوست دارم
هنوز زندگی یعنی گردن بر افراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی
گلوله ای ملتهب از عصب درون ظاهر و قالبی آرام .
تا کی؟
تا چند؟
کو آن همراه که گفته بودند سر خستگی بر دستان پر مهرش می گذاری؟
کو آن مسافر از راه رسیده من غرق در غبار و مهر ؟
وعده سرزمینی پر از بهار نمور در عطش داغ خاک خورده کویرم؟

امیدم کیست؟
سرابی که هر چه بیش از آن می نوشم تشنه ترم می گرداند؟
آخرین نت تصنیف تنهاترین تنهایی؟
تنعا می بینی
تنها می بویی
و تنها لمس می کنی
تنها عشق می ورزی
در اعماق قلبت
در سطور کتاب فراموش شده عهدی که از یاد رفته است
یا شاید تنها تصویریست امیدوار به تمام خوبی ها
تنها نفس می کشی
در خواب پاییزی باغی با رویای بهار
هیچ غمت مباد آن دم که رویای بهار باغ در حقیقت پاییز چشم می گشاید.چرا که تنهایی مغموم ترین اصالت نسل از یاد رفته است .
نسل من
نسل تو
نسل ما



و اما مطلب امروز :

آن پریواره که می گفتم همین بود :
تنی نرم و دستانی که هیچ گاه دل سیری نوشیدم
لبانی نمور که دندان هایی تیز را پشت خوذ به لبخندی ملیح از قلب من پنهان می داشت ...
قلب من و آزمون دندانت دشوار تر آمد یا درد و تو آن هنگام که یک نیمه ات در من غروب و نیمه دیگر در خاطراتت طلوع می کند ؟
آن هنگام که در نگاهت می خوابم در قلبت بیدار می شوند و آن دم که در قلبت چشم می گشایم نگاهت را به چشمانشان می بندی.
آزمون تلخ و غریبیست .نه؟!؟!؟!؟!




........................................................................................

Tuesday, March 23, 2004

● امروز ترانه ای شنیدم تا بهانه ای باشد برای گریستنی دوباره

خط پايان

خط پايان رو رد مي كنم .
خطي كه هيچ وقت قرار نبود پايان باشه . وقتي قدم به پشت اين خط مي ذاري مي ايستي و به مسيري كه اومدي به تموم لحظه ها و خاطره ها فكر ميكني و مي پرسي : "آيا بيهوده حرام شد؟"
تمام لحظات, ايده ها , افكار و عواطف . همه چيز. . .
حالا سهم تو از تموم بايد ها و نبايد ها مي شه مشتي تصوير قديمي و خاك گرفته توي يك صندوق اهني با هزاران قفل لجوج و سرسخت و كليدي كه تنداب قرن و آدم ها و زوال و پوسيدگي و عواطف رو به منيت هاي متعفن آدمي اون رو با خودش برده.
بار سنگين اين راز سر به آهن و مهر در تمام طول سفري كه هيچ وقت قصد نداشتي اولين قدمش رو بر داري .عين مقصدش .
معلم عبوس بالاي سرت مي ايسته .كتاب رنگي و پر قصه بچگي و دختر شاه پريون و شاهزاده و قورباغه رو از دستت ميگيره و سرت تشر مي زنه:
درس تو توي اين كتاب نيست
كتاب " مسخ " رو باز كن
از كتاب خانه ماشين زده قرن 21
صفحه عادت



........................................................................................

Sunday, March 21, 2004

● مصاحبه (كاملا تخيلي )



مكان : خيابان آفريقا – پارك خشايار
مقدمه :
دختر خانومي با پاچه هاي كوتاه ( به قول مادر بزرگ : ورماليده) , مانتويي فوق چسبان , صورتي برنزه , سينههاي در حال انفجار از شدت فشار لباس , دو كاسه ريمل و سايه چشم كه در آنها سوسوي دو چشم كوچك از پشت لنزي سبز به زحمت ديده مي شود:
(س) سلام خانوم
(پ) سلام

(س) ببخشيد شما نظرتون راجع به آزادي چيه؟
(پ) واه واه . آزادي؟ بگو شوش آقا .به گند كشيدند اين مملكت رو .همين ونك نيست .از هر دوتاش آشغال تره اصلا. هر چي عمله ست ريخته اين تو .

(س) ا ا عذر مي خوام خانوم .منظورم ميدون آزادي نبود . خود آزادي رو ميگم .
(پ) وااااااا پس چرا از اول نميگيد .واله خودتون كه بهتر مي دونيد چه خبره . ما جوونها رو درك نمي كنند .آدم نمي تونه راحت بپوشه .راحت بره راحت بياد. در ضمن خاك بر سر مردا .خدا كنند مجبور شند روسري سرشون كنند تا درد مارو بفهمند.

(س) خانوم من منظورم از آزادي ليبراليسمه نه اين هايي كه ميگيد .
(پ) والله ليبراليسم همچين مارك بدي نيست اما من بنتون و ورساچ رو ترجيح مي دم . تو جواهراتم بولگاري رو مي پسندم . در ضمن من تابحال همچين ماركي رو نديده ام . تنها اسمش رو اينورو اونور شنيده ام.

(س) به نظر شما براي تغيير سيستم فعلي و برقراري عدالت اجتماعي و آزادي و دموكراسي چه بايد كرد؟
(پ)اين ضيا توي ماهواره يه چيزايي مي گفت . گفتش كه انقلاب كنيم آره؟ حالا قراره كه پنجشنبه با بچه ها بريم محسني شمع روشن كنيم تا ببينيم چي مي شه .البته اگر " نوشا " پارتي بگيره كه مي مونه واسه هفته ديگه.

خواستم مصاحبه رو ادامه بدم كه پسر بچه اي با صورت كثيف و لباس پاره از جيب شلوارم آويزون شد :
"آقا آقا آدامس مي خري؟ جون ننت يكي بخر "
يه بسته آدامس خريدم و رفتم روي نيمكت نشستم تا ضمن جويدن آدامس به آزادي فكر كنم .
ياد فروغ افتادم و تعبيرش از آزادي كه در شهر ما ميان ميادين توپخانه و اعدام و تير قرار گرفته.



● ديگر . . . تا آخر



ديگر قلبم به دستم فرمان مي دهد.
ديگر جز آنكه بر دل مي رود را نوشتن نمي توانم
ياريگري نيست مگر آن دم كه بخواهي جان و دل را بر سفيداي كاغذ نقش كني
اعتراف مي كنم
صريح و بي پرده
بي هيچ تكلف و پروا از اينكه آنان كه شايد بخوانند , مرا چگونه به قضاوت خواهند نشست .
وقتي آنچه را پشت سر نهاده ام مي نگرم چيزي به خاطر نمي آورم.
كجاي اين طريق گم شده ام؟

مي خواهم همين دم, بر همين كلام سر بر آسمان بردارم

مي گذاري سرو د غم را به نام تو بخوانم؟
غم
چه واژه بي معنايي !
چه زيبا!
چه شاد و پر هياهو!
چه پر آواز و سبز!
آري همين غم را مي گويم
اصالت انسان غمي شيرين است كه . . .
خلا من تا خدا را پر مي كند.



........................................................................................

Friday, March 19, 2004

● کیست تا مرا برزبانی که طعمش رفاقت است و بوسه جاری کند؟

می ترسم
می ترسم بمیرم بی آنکه این همه در درونم حتی مایه ی چراغی با کورسویی کوچک
تنها همان قدر
که
راه پرنده ای بال بشکسته
نگاه از کف رفته
دل پر از حسرت آشیانه را روشن کند
نباشد
چه مرگ تلخی مرا به انتظار خواهد بود اگر ...
تنها چراغ بی فروغ اعماق دلم هیچ سلامی را برای غریبانه ها روشن نکند .

دوست ندارم بمیرم بی آنکه ....





........................................................................................

Thursday, March 18, 2004

● در تپش دلی کوچک
غربتی عظیم تمام آرامش آبی سیاه پوش شب دریایی را
که بر ساحلش بودی
به جدالی طوفانی
به سایه ای محو از غم و لبخند بر لبانت
به گفتگویی در فریادی بی صدا
می طلبید

چه بزرگی با آن قلبت که تمامیت انسان را بر مسیرنگاهی مفروش از گریه – امتدادی تا ناکجایی سبز و بی انتها
به ضیافتی می طلبد که بر سفره کوچکش غرور و عصیان و مهر را ناعادلانه تقسیم می کنند .

چه ناعادلانه!
چه ناعادلانه!

شب
نمک
گریه و باد
مستی و راستی
دنیا در برق نگاهی
ایثار مهری به فریاد
بغض
لبخند

چه زیبا !!!. . .



● اتو بيوگرافي
مختصر و مفيد


28 سال هوا را مصرف كردم و اقيانوس و آفتاب و ابر و ماه و خاك را . . .
لعنت خدا را *
و هنوز مانند ساليان دور از اين , حيران خواب پروانه و پرنده و بادبادك مي بينم .
براي انسان حرمت فراوان قائلم . براي دوستي بيش از انسان و ترانه را بيش از هر دو دوست دارم .
ترانه يعني حرمتي راز آلود
از غذا ها همه را دوست دارم
پيانو را اگر بنوازند و گيتار را اگر بنوازم آسماني مي شوم . يادت نرود كه آسمانم تنها يك وجب از سقف اتاقم فاصله دارد.
شكسته نفسي را دوست نمي دارم .
تنها دو گناه كبيره مي شناسم و تمام آنهايي كه ختم به اين دو مي شوند : " دل شكستن " و "آبرو ريختن" . با اينحال توفيق اگر دهند عرضه گناهان متوسط و صغير را نيز ندارم. شيطنت اما فراوان . . .
گاه پيچيده و در هم تنيده هستم. آنقدر زياد كه در خود گم مي شوم . گاه آنقدر ساده كه نسيمي كوچك مرا تا افق هاي دور با خود مي برد.
دودست دارم و دوپا .چشم چشم دوابرو .دماغ و دهن و يك گردو. گردو را با همه قسمت مي كنم.
قلبم رام نمي شود. تا بحال مالك نبوده و تمليك نپذيرفته .به كار خود مشغول است. مي تپد , مي خندد , مي گريد . . .
ولي تا بحال عاشق نبوده .رام اگر شد دوري رام كننده برايش سخت است. شايد به همين خاطر است كه توحش را ترجيح مي دهد .
مريم و ياس سپيد را دوست مي دارم .ولي نمي دانم چرا وقتي باد شقايق هاي وحشي كوهپايه را پرپر ميكند با همه گل ها قهرم.
رنگ هاي مورد علاقه ام سفيد است و سياه .سفيد بي رنگيست و سياه بالاترين آنها
بعيد ترين فاصله اي كه شناختم مرزي به باريكي يك تار موست ميان واقعيت تا حقيقت .
عاشق نوشتن هستم . بعد از ترانه , قلم يگانه ترين مونس من است .
چيز ديگري يادم نيست . . .
* (با شباهت به شعر نفرين - احمد شاملو)



........................................................................................

Tuesday, March 09, 2004

● با اقتباس از شعر حلقه زر فروغ فرخزاد و مشاهده مجدد بلاهت که داستانیست برای خود .


چشمانش را بست . غرق خیال شیرین تصویر حلقه ای زرد بر انگشت خود تا عمق نور و چلچراغ رفت و بازگشت .
آهی کشید و گفت : " آه اگر می توانستم "

سالیانی دور از آن خاطره پیرزنی شکسته به اندوه چشمانش را گشود .
در حلقه زرد نگریست
آهی کشید و به بغضی تلخ نالید : " آه گر می دانستم"



........................................................................................

Sunday, March 07, 2004

● مازوخيسم از نوعي ديگر – ساديسم از نوعي ديگر




به نفرت مشت در رگ هاي قرمز و پر خونش فرو مي برم.
گونه سرخش را وحشيانه به ناخن مي خراشم و
اين طفل ناخواسته را
اين عذاب جاويدان را از سينه بيرون مي كشم.

با خشمي كور
با هق هقي عاصي كه صداي شكستن مي دهد بر زمينش مي كوبم
مقابل پايم به خاك مي نشيند و
هراسان
بهت زده و ناباور
زهر بغضش را در چشمانم مي پاشد .

]فرياد عاصي من [

به لگد مي كوبمش
به نفرت
نفرت
نفرت
با ترس از اين كه نگاهش را تا ابد برايم چون داغي يادگار گذارد

پايم را كه بر مي دارم گريه مي كند
مي تپد و باز
ناباور خيره در من غرق مي شود

واي
نمي ميرد
نمي ميرد
نمي ميرد

بي توان و رمق بر خاك زانو مي زنم
چونان مادري هستم كه طفلش را , پاره جانش را آزرده
نگاهش , نگاه كودكيست كه جز دستان مادر
همان دستان پر آزارم
هيچ پناهي ندارد .
برش مي دارم . گل آلود است و كثيف .
خيس از اشك و غرق در خاك
قطره اشكي در ترديد ماندن يا فرو چكيدن بر گونه اش حيران است .

در سينه , در گهواره اش مي خوابانم و غمگين ترين لالايي اميدوار را
آرام آرام
در گوشش زمزمه مي كنم .
شايد دوباره آرامش را در روياي كودكانه ي آفتاب و عشق و آسمان بازيافت .



........................................................................................

Home