Saturday, October 18, 2003

● او را بسیار دوست دارم بی آنکه بخواهمش :

هنوز رفاقتی عظیم تر از آنکه او می دانست در یادم نمانده
بسیار مهربان است هر چند زهر خند سردش را هیچ آفتابی به مهر فرا نخواند
بی ادعاست اما پر تردید ترین .
گاه انصاف را از یاد می برد , با اینحال همواره مهر را منصفانه با دستان خالیم قسمت کرده بود .
گاه در سفیدای کاغذی بی نقش , نقش تناقض می بیند و گاه بین تیغ و ابریشم تمایز نمی گذارد .
با این همه خود تیغیست به لطافت ابریشم و پاسخی ساده که تمام متنافی ها را دز آغوش مهربانانه آشتی ممی شکوفاند .
دوست من است . بسیار دوستش دارم . هیچ اگر هیچ نبیند و نداند . زیرا ...
ارزشش به آن است که در خود می کشد اما به پایم نمیریزد .
با تو هستم دوست من . دوستت دارم .

تولدت مبارک



........................................................................................

Friday, October 17, 2003

● صف ها :

طاقت را طاق می کنند . چشم ها در هم خیره نمی شوند . تنها باید حرکت کنی و مقام آنچه حق داری ببینی پشت سر آنیست که پیش از تو به نوبت ایستاده . ناظرین محبوس و بی رحمی ناظر بر این نظم آهنین هستند :
پدرها و مادرها , فرهنگ , آداب , باورهای نادرست , حکومت , سیاست , ...

دیوارها :

بلندند و دست نایاقتنی . تا افق تکرار می شوند تا زندان سرنوشت غم انگیز ما باشند . اجتماع را به شدت می بندند . فکر را , عشق را , من را و تو را سخت در بر می گیرند تا منظم باشیم , امروزی باشیم و احمقانه یوغ تمدن را تا آخرین نفس خسته بر گردن خود به امید مدال افتخار تجدد بر کشیم .
دیوارها ما را در سلولهای انفرادی اجتماع مجبوس می کنند . زندانی که ما را با باور تنهایی بارور می نماید دیوارها نسل به نسل در باور کودکی متولد می شوند تا در بزرگسالی میان من و تو فاصله اندازند .
به این می اندیشم که برای زجر انتخاب میان فرو رفتن در قلعه تنهایی یا پیوستن به جامعه بیماری که تو را به خود می خواند عصیان لذت بخش ترین تیر خلاص نیست ؟



........................................................................................

Wednesday, October 15, 2003

● انسان گاه باید صادق باشد.صاف تر از آیینه ای که تورا آنگونه که هستی بی اعوجاج در چشم به تو بنمایاند.
حسادت کاریست ناپسند .با اینحال بر من گذشت .چونان لرزه ای چندش آور آن دم که سرمای مرگبار دست ابلیس دست کوچک قلبی را میگیرد تا به وادی سیاهی های خفته در ظالم ترین اعماق دور دست سرزمین بی انتهای تنم ببرد.
به او حسادت کردم.به او که پناه و ایثار و آرامی چون تو دارد.
از زیبا ترین دستان دنیا بود دستان تو که از آن اوست..چرا که عشق رادر والاترین منظر به نظاره می گذارد وقتی فرمان توقفیست برباورهایی زاده از ریاضیات و جبر و تعفن.
دستانت دنیاییست که در مشت می فشارد .
دست در دست هم اگر بودید تو دعایم کن.دعا کن در قدم به قدم گذار دردناکم از پلکان منفور جدول ضرب منطق های پوسیده هیچ پله ای زیر پایم تا عمق سیاه عادت و باید فرو نریزد.
نمی خواهم نهایت باشم.تنها در همسایگی صفری بی مقدار در مخرج کسری که صورتش رفاقت و لبخند تقسیم می کند.تو میدانی .حاصلی بس عظیم دارد.همین را از خدایت برایم بخواه.



● به بهاره -ل
تنی نازک و چشمانی غرق در رطوبتی غمگین.راست بدانگونه که آسمان گرفته پاییز.
چشمه ای در تردید میان جوشش و خاک بر تلی کوچک از سرخی و نمک با آرزویی که شاید دوباره آفتابی.
وحشت زده و خیره در سیاهی گنگ سایه اش فرو افتاده بر دفتر نتی : مبادا آخرین میزان تصنیف را دیگر هرگز به خاطر نیاورم!!!
دفتر نت را زیر بغل می گذارد و با گام هایی نا استوار و شتابان به میعاد می شتابد تا تصنیفش را با هم بخوانید .
اما دفتر سفید است ...
حیران پشت سر را می نگرد .رهگذران در شتاب گریز از باران نت هایش را زیر پا لگد می کنند.
می خندم و می گویم : عیبی ندارد .سفید تصنیفیست برای خود.شاید زیباترین آنها.همین را برایش بخوان.



........................................................................................

Sunday, October 12, 2003

● شادی ام را در نگاهم می خواند . دلیلی بود که از او گریختم . ولی صادقانه اعتراف میکنم . هنوز گاه به گاه دلم برای دریایی که بود از ساکت ترین و بی ادعا ترین تفاهم , تنگ می شود . چشمانش راستی ! بسیار زیبا بودند . یادش بخیر .

بعد از او بود گمانم که کسی را یافتم که لابلای آوارهای پر تردید و بی نشاط وجودش که هر از چندی چغدی بر آنها مرثیه می خواند - گل سرخی را , قلبش از یاد برده بود .
ترس و زوالش را پشت نقابی پوسیده با چشمانی سرد پنهان می کند . با اینحال آندم که می خندد , خنده اش زیباترین آوای همکلامی است . اما نه با من .زیبایی زیباییست حتی اگر مرا از آن نصیبی نباشد.

نه در دنیای واقعی که در گورستان بی مرده خاطراتش بدنبال آدم می گردد . اما هر آنچه آدمیت را معنا میدهد اگر او را ضرری رساند به رکیکترین دشنام از خود می راند . شاید هم فراموش کرده که آدمی یعنی فرو غلتیدن و برخاستن , یعنی خشم , یعنی جسارت , یعنی عشق و اندوه و شادی و دندان بر هم فشردن . یعنی تمام بودن و چشیدن و شاید تنها قطره ای اشک ...

تیز است . مانند کارد . با اینحال جز بریدن دسته اش هیچ نمی داند . ساده ترین خطی که یافتم برای خواندن هم اوست ولی اگر بفهمد که خوانده شده است بیهوده در تلاش پیچیدگی عریان تر میشود . با تمام اینها به قدر خودش عزتی دارد هنوز . چون بی آنکه شاید حتی بخواهد , تعریفی خام و گنگ از شالوده رفاقتی ناب و بی هیاهو در مرز تباهی و زیستن در دلش برای موضوعیت یافتن اصرار میورزد .

اینبار از آنانی که می شناختم و نقش بودنشان پر رنگ حک شده گفتم .
دلفیکای عزیز .! اینبار دوست دارم تو تنها مخاطبم باشی . با اینکه نمی دانم کیستی ؟!
تنها احساس کردم باوری از کودکی هنوز شادمانه در دشت غمهای بزرگسالان روحت بازی می کند
کودکان بزرگسال را دوست دارم . تو را نیز .

" به پاس تمام حمایتها و دلگرمی ها که نادیده نثارم کردی "



........................................................................................

Friday, October 10, 2003

● " تنها با Delphica سخن می گویم "

وقتی مخاطب نداری سخنانت گردابی را میماند که شتاب فرو رفتن در مغاک ملعنت را فزونی میبخشد ! گاه سر گیجه را تاب نمیآورم و ساکت میمانم . گاه نفس گردابم . آنقدر می تابم تا درد خلسه مهیب دوران را در عصیان آمیزم و با آهی از درد و آسودگی به اعماق فرو دهم.
وقتی آن هستم که میخواهند , همگان - آنان که نمیخواهم - دوستم دارند . ولی آن دم که نیمه تاریک و پنهان وجود که روشنترین روز در شب های سیاه درون است رخ مینماید هیچ کس حتی نفرینی , دشنامی بدرقه راهم نمیکند . شاید حق با آنان است . نیمه تاریک برقی است عریان و بی پروا که چون برتابد , افق تا افق , آفاق فراموش شده مرزهای وجود مخاطب را دردی متعفن روشن میکند و طومار دروغهایی که در سایه آن واقعیت کاذب خود را باور کرده اند در هم می پیچد و از این روست شاید که دانه های دوستی بی آنکه رویش را تجربه ای کنند در خاک تنم خاک می شوند .
دوستان چندانی ندارم با این حال دوستی را - آدمی همین کلام کوچک را - بسیار دوست دارم . آشنا فزون از حد . بی هیچ تلاشی آشناترین میشوم بی آنکه دوست باشم . احساسم همواره از لابلای هزار توی منطق بایدها و نبایدها راه خود را به برهوت سرگشتگی در وادی مهیب و آرام تنهایی باز می یابد . پارانوئیک نیستم . آنارشیسم را نیز قبول ندارم .
قیمتم هم وزن منیت آدمها در دیگر ترازوی روابط است . ولی باز نیز مواکدا بر عدم بدبینی اصرار میورزم . ملغمه غریبیست نه ؟؟؟
تفاهم را می پسندم . تفاهمی که آرامشی غریب و عشقی عظیم - نه از آن گونه که شاید بپنداری - به دلم هدیه میدهد . اگر یافتمش خبرت میکنم .
یکبار ازدواج کردم :
دلم مانده بود و تماشای حرکات دلقک گونه تن ها در رقص مضحکی که زناشویی میخواندیمش . من و فیلم نامه ای که در آن نقش میمونی را ایفا میکردم که { بقول حجازی } می باید به اشارت آقایان , خانمها و سروران خود هزاران پشتک و وارو میزد . گاه نیز همآوایی با سرود " خاله خانم من از افاده خان باجی بیذارم .... اوف " که طوطی وار و به گوشخراش ترین صدا خوانده میشد .
آنی که نام همسر بر او نهاده بودند تصویری اژدها گونه بود که زیبایی جسمش را در آیینه نگاه دیگران به من مینمایاند . ماند غالب همین هایی که هر روز تکرار می کنیم . و این مزید بر آنان که گفتم و منی بود که تاب آوردنش بسیار دشوار بود و بی حاصل . رفتم . به همین سادگی .
مدتی بعد کسی را یافتم که بسیار همدل بود . آشنا با انواع بغض و اشک و پرواز عروج . کافی بود نگاهم کند تا بداند دلم کدام موسیقی را مناسب آن لحظه می داند . حرفم را , دردم را , شادی ام را در ........

ادامه دارد ......



........................................................................................

Home