Sunday, August 31, 2003

● هر جور بخواهید می شوم :
پنج ریسمان ببندید . بر دو دست و دو پایم و سرم . راستی ! یادتان نرود یکی هم بر زبانم .
می توانم برایتان عروسک خیمه شب بازی باشم با تجربه خاک گوشه تماشا خانه ای در لاله زار کهنه .
سانس سیاه بازی شروع می شود .
پس عروسک گردانم باشید .
هر جا بخواهید می روم .
به هر که نشانم دهید دست تکان میدهم .
هر چه بخواهید می گویم .
نمایش تمام شد .
حضار تشویق کردند و رفتند .
پس دوباره به همان گوشه خاک گرفته تماشا خانه پرتابم کنید .
همین ؟؟؟ !!!
کور خوانده اید .
مشکلم این است : بر باد تکیه می کنم .
برای رفع عطش دریا را می نوشم .
با خیال نان سیر می شوم .
با تصویر آتش گرم می شوم .
گرم می شوم ؟
نخیر ! می سوزم .
مشکلم این است , مشکلمان این است .
چگونه حلش کنم ؟
وقتی دو پا دارم تکیه بر باد چرا ؟
وقتی مردن از تشنگی و کاری بیش از گدایی کاسه ای آب مانده دارد , شرط و شرایط چرا ؟ آب چرا ؟
کاسه و تمسخر چرا ؟
وقتی دلم مثل کوره می سوزد منت کرم شبتاب چرا ؟
مشکلم اینگونه حل می شود .
مشکلمان اینگونه حل می شود ...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

Friday, August 29, 2003

● مواظب اون عاشقا باش که چشمهاشونو می بندن :

اونا هزارتا دروغو می تونن پنهان کنن
هیچ وقت نمی تونی بفهمی چه رویایی تو سرشونه
شاید غریبه باشه و شاید بهترین دوستت باشه
دختره می ره سراغ اولین عاشقش
هیچی نپرس تا دروغ تحویل نگیری
مواظب اون عاشقا باش که چشمهاشونو می بندن
فکر می کنی اون دختره باید اون لیوان شرابو بخوره ؟
فکر می کنی اون دختره با اون نشئگی می تونه ساز بزنه ؟
فکر می کنی خودتی که هیپنوتیزمش کردی ؟
مواظب اون عاشقا باش که چشمهاشونو می بندن


واسه اونی می خونم که بعد از من تو رو با خودش می بره :

وقتی خانومم تنهاست , هیچکی اونو نمی شناسه
هیچکی رویاها و ترسهایی که اون تو سرش پنهون کرده نمی بینه
شادی و خنده اش رو با بعضی ها تقسیم می کنه
ولی هیچکس صدای گریه هاشو نمی شنوه بجز من
وقتی اون گریه می کنه وادارت می کنه بدویی
بری آفتاب رو شکار کنی و براش بیاری
تا گوشه ای از آسمون تاریکشو روشن کنی
وقتی که گریه می کنه
اون با پاهای برهنه توی صبح مه گرفته قدم می زنه
و رویای دیروزهای طلایی تو چشمهاش می درخشه
ولی وقتی که سایه های غروب اطرافش رو میگیرن
می ترسه و گریه اش می گیره
شاید اونو دیده باشی که زیر نور چراغ لم داده
شاید زمزمه هاشو شنیده باشی
شاید کسی باشی که اون لبخند مرموزش رو باهاش تقسیم می کنه
ولی وقتی گریه می کنه به من احتیاج داره
وقتی گریه می کنه اونو برام پس بیارید.

قول می دم اگه این کارو بکنی گریه هاش که تموم شد برش گردونم



● مام میهن :

واژه ایست بس خوش طنین و پر طمطراق که سفاهت ابلهانه ما را به الوانی زیبا ملون می سازد . می گویند آنرا در بادیه جوشاندند و پس از 40 بار تقطیر بلوری متبلور یافت که در کیمیا آنرا " جوهر حماقت " حوانند و مستغربین برای آن نام " ناسیونالیسم " بر گزیدند .
جان - اف - کندی رئیس جمهور فقید آمریکا در یکی از سخنرانی های خود دری بر تارک دنیا فشاندند :
" نگویید کشورم برای من چه کرده است . بگوببد من برای کشورم چه کرده ام "
این جمله و عبارت به زبان های مختلف و در ادوار مختلف مطرح گردیده است .
کشور چیست ؟
جز مشتی خاک و رسومی که حداقل جوانان نسل ما با آنها بیگانه اند ؟
شیعه هستیم یا زرتشتی ؟ اسلام گرا یا سلطنت طلب ؟ واقعا کدام را باور داریم ؟
استالین با شعار دیکتاتوری پرولتاریا روی هیتلر را به آب هفت دریا شست .
هیتلر شرمسار ابدی چنگیز است و همگی رو سیاهان ابدی تاریخ .
ما کجا ایستاده ایم ؟
کشورم کجاست ؟ جز درون مرزی قرار دادی که خط سرخ آن خونهای بسیاریست که تاریخ بر آنها شهادت می دهد ؟ شاهدان بر این مدعا بسیارند : فقر , گرسنگی , آشوویتس , ماوت هاوزن , اشک مادران , خون شهیدان , جنازه های سوخته , ناپالم , هیروشیما , فالکلند , فرزندانی که بی پدر راه به بیراهه می روند . زنانی که نان خود و فرزندان خود را از بستر بیگانه طلب می کنند .
و من ( بامداد عزیز - با تو هستم ) فرزند پدری دمکرات با شعار دمکراسی و آرزوی روزی که تمام جانت را بدهی تا حتی مخالفت بتواند آزادانه رو در رویت علم " نه " بردارد .
آری من قربانی " ایسم " های سخره تاریخم . در هفت آسمان یک ستاره ندارم . و باید به قانون دمکراتیک ؟؟؟!!! جامعه ام که از نوع مدنیست عاشق شدن را به فقر ببازم .
دوهزار و پانصد سال دیکتاتوری و استبداد , استعداد درک دمکراسی را در من کور کرده است . ولی خوب می دانم در کشورم کبوتر عشق در دست مردی که جیبش حرمت تار عنکبوت را می شناسد خانه نمی کند .
پس همدردان , مستضعفان و فریب خوردگان ! بیایید انگشت شست خود را به نشانه بفرمای جانانه به تمام واژگان زیر تقدیم کنیم :
1 - دمکراسی ( از نوعی دیگر در باورمان نمی گنجد )
2 - میهن
3 - خاک
4 - ناسیونالیسم
5 - حرف مفت
6 - شعار
7- آزادی ( Delphica فقط به خاطر تو)
بعد با هم بخوانیم : ا ی ی ی ی ایررررررران ای مرز پر گهر ...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

Thursday, August 28, 2003

● س: خودتوم رو معرفی کنید
پ: قبلا این کار را کرده ام
س:شما به نظر خیلی عاشق پیشه می آیین.همینطوره ؟
پ: متاسقم که اینجور به نظر می رسم .ولی به نظر خودم بیشتر مخالف پیشه هستم و عاصی
س: میشه بیشتر توضیح بدید؟
پ:خیر
س: شما مذهبی هستید؟
پ:به هیچ وجه
س: پس به خدا اعتقاد ندارید؟
پ: به اون پیرمرد عصبانی که دوزخش برای گناهکاران همیشه آماده است خیر
س: پس لاییک هستید..یا احتمالا کمونیست..
پ : ببخشید ..مساله کمونیسم هیچگاه وجود یا عدم وجود خدا نیوده .و تا جایی که می دونم مخالفت این دیدگاه یا مذهب به دلیل این است که خدا و مذهب و مسجد و کلیسا همواره ابزاری برای تحمیق توده ها و بهره کشی امپریالیسم بوده.
س: پس کمونیست هستید؟
پ: من همچین چیزی عرض کردم؟ نه کمونیست هم نیستم -ببینید .آدم که حتما نباید پیرو "ایسم " خاصی باشه.
س: شما یه متا فیزیک و ماورا الطبیعه اعتقاد دارید؟
پ: من اعتقاد دارم که همه چیز در چهارچوب هستی اتقاق می افته .حالا اگر ما با تعاریفی نظیرارواح -مانیه تیسم -پولترگایست -طی الارض مشکل داریم دلیل این نمی شه که برای این پدیده ها تعریف ماورایی داشته باشیم.می تونیم بهش بگیم : "ماورا علم فعلی بشر"
س: یعنی شما این پدیده ها رو قبول دارید؟
پ: قبول نه .باور دارم چون به چشم خودم دیده ام و از همه اینکه چیز دور از دسترسی نیست .همه می تونند به برخی از این تواناییها برسند.امتحانش ضرری تداره ...
س: آها- آخرش خدا چی شد؟
پ: همه خدا دارند.مسلمان - هندو - کافر - ارمنی.....ما چون نعل رو بر عکس کوبیدیم توی بیراه افتادیم.
اجازه بدهید .من و دوستم شیوا قراره یک وبلاگ بسازیم که فکر می کنم برای تمام افرادی که علاقمند هستند مفید واقع بشه.اونجا یا نظرات هم بیشتر آشنا می شیم.
خب اگر اجازه بدید من مرخص بشم.
س: آها - یه سوال بی ربط....از چه غذایی خوشتون میاد؟
پ: من همه چیز دوست دارم.فقط از گرسنگی خوشم نمیاد.خداحافظ

متن فوق ماحصل سانسور شده گفتگوی من یا یک فضول اینترنتی است که با اجازه ایشون به این صورت روی سایت قرارش میدم



........................................................................................

Wednesday, August 27, 2003

● اخيرا دو کتاب خوندم که فکر می کنم واقعا ارزش خوندن دارند.به شما هم معرقی می کنم .بد نیست اگر بخونید..قیمت جفتش روی هم از یک نصفه پیتزا کمتره :
1-فریاد - فيلمنامه - ميكل أنجلو أنتونيوني
2-تعليم ريتا- نمايشنامه - ويلي راسل



● شیوا جان درست است که محرمی - ولی من دیشب از تو خواهشی کردم.لطف کن موضوع مطرح شده را رعایت کن.در ضمن نوشته های من رو دستکاری نکن.لطفا


........................................................................................

Tuesday, August 26, 2003

● نبرد مقدس ما

سینه هامان پر از عشق است . عشق به خوبی ها و زیبایی.
عشق به سنگفرش های وصل
عشق به ایمان , نجابت و وفا
عشق به رویش و زایش
عشق به نسیم و شکوفه
عشق به نور و خدا
عشق به پرنده کوچکی که شبها در رویاهایمان پرواز میکند
و ما بیزاریم :
از بدی ها و زشتی ها , از آنچه امتداد نگاه های درهم گره خورده را قطع میکند .
از هرزگی و خیانت
از ماندن و پوسیدن
از ظلمت و شیطان
از توفانی که چشم پرنده را به کابوس مرگ و بی خانمانی می گشاید .
ما دشمن تمام بدیهاییم و آماده برای ایثار جان تا بر خوبی ظفر نیابد . از این رو وقتی خبر شدیم که جایی دور نزدیک افق - بستر همخوابگی آسمان و زمین را میگویم - گل ها را سر می برند بر آشفتیم .
تفنگ بر دوش انداختیم . پای افزار رزم پوشیدیم و با غریوی از جان فریاد بر کشیدیم :
" آهااااااای ... گل های زیبا , ای مظاهر تمام نیکی ها , غمتان مباد , آمدیم تا نجاتتان دهیم " ... و دیوانه وار دویدیم .
مصمم , موفق و عاشق , چشم در چشم افق دشتها را پیمودیم و شقایق ها زیر چکمه هایمان له شدند .
... و ما همچنان چشم در چشم افق می دویدیم و فریاد میکشیدیم : " غمتان مباد . می آییم "
ایام طی شد .
اولین تردید ... :
پس مسلخ گل ها کجاست ؟
که گفته است گل ها را سر می برند ؟
نکند دروغ گفته باشند ؟
نکند بیهوده آمده ایم ؟
.........
.........
شقایق های پرپر و مجروح بر آنهایی که زیر چکمه های رزم ما مرده بودند می گریستند .
نگاهی بر مرگ و نگاهی بر سفاهت ناجیانی که ماییم . در باور تلخ خاک و دایره .
خاک یعنی شقایق از نو می روید .
دایره یعنی ناجیان همچنان بر مدار حماقت می دوند ...

~~~~~~~~~~~~~~~~~



● كيوان عزیز سلام
من وصفت را تنها از دور شنیده ام .ولی خب از اظهار لطفت به من و شیوا می توانم به محاسن و جمالاتت پی برم.
شنیده ام در فستیوال زشت ترین انسان دنیا دوم شده ای.متاسفم که آن بوزینه که اول شد حق تو را خورد.ولی نگران نباش.می توانی به مقام اولی در جشنواره احمق ترین ها و بی مغز ترین ها بنازی.کم مقامی نیست برای خودش.به نظر من ابله ترین وپایین ترین بودن به مراتب از بالاترین بودن دشوار تر است.
راستی یک سوال خصوصی از تو دارم آیا پدرت را می شناسی؟ نمی خواهم خجالتت دهم .تنها می خواستم بگویم انسان باید با همه چیز خود کنار بیاید حتی حرامزادگی.عیب ندارد اگر بر سفره پدر نان نخوردی.مهم اینست که بسیار خوش کلام و ادیبی.همین حرامزادگی ات را جبران می کند پس سرت را بالا بگیر.دلم می خواست به جای کمر کمی هم سرت پر بود.
کمر و روده و معده پر می شوند و خالی می شوند.سعی کن مغرت را از بکارت بیرون آوری.
فعلا حرف دیگری ندارم.آدرسم را هر وقت دستور دهی خدمتت تقدیم می کنم .افرادی مثل تو چیزی ندارند که خیلی مرا بترساندم.شیوا را هم می آورم.همان شیوا به تنهایی تورا درسته قورت می دهد.پس مانده ای از تو اگر باقی ماند من هم هستم...
بدرود



........................................................................................

Monday, August 25, 2003

● از روزهای کشدار غربت و دیوار ... " نوشته های قدیم "

جهان را زیسته ام ...به درازای تمام نفسهایی که بیاد دارم .
ستاره ها را یک به یک شمرده ام ...
آنگاه که با بی خوابی در سکوت طولانی شب گفتگویی بی انتها را آغاز کرده ام .
ماه را ستاره ها ستاره ها را که می نگرم , عظمت را که اشارتی می آیدم دلم میخواهد با هم گريه کنیم .
ولی بگویمت :
گاه میترسم . از وحشت کنج دلم مینشینم و هراسناک شمایان را مینگرم .
بی پرده بگویم :
تمام وحشتم از روزیست که بگویند مرد گریه نمی کند . هیچ میدانی پس این که میبینی کودکی بی خیال بازی میکند ؟
بی قانون و قاعده ای که می شناسید ؟
در دفاع از آنچه هنوز به دستان خود نیالوده ايد .
آنچه در رویای کودکان کهنسال پنهان است .
رودر روی غولان بی شاخ و دم , آدم های کج و معوج , جنیان با آن خنده های زشت که بر کنج لبشان می روید , منم ها , آنچه رویاهایمان را به تاراج می برد , عجوزه هایی که خاک را بر آرزوهایمان می ریزند , آنانکه تو را از من ربودند , خودی که نمی شناسمش , خودی که چهره مضحکش را در آیینه به ستایش می نشیند ...
آری
روی در روی تمامشان سهمگین ترین فریاد را بر حنجره می رانم و می جنگم . آنگاه دوباره به کنج دل ماوی می گیرم . چون می دانم خشم گرفتن بر این ها حتي صدایم رازشت می کند .
می گویند مرد باید مردانه باشد , گریه نکند , فلان و فلان باشد .
هی ساده !
آنچه می بینی تنها قلعه ایست که در آن سربازی بارانی , از باروی چشمانی افغانی این همه حیرت را انگشت به دهان زمزمه می کند .
همسفر ! گاه آن قدر غریبه ای که چشمانم را می بندم ....

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



● نارسیس Narcissus ) ) :
جوانی رعنا در اسطوره های یونان باستان عاشق تصویر خود بود و روز و شب کنار برکه ای چهره خود را در آب می ستود . آنچه هست و تصویرش هیچگاه بهم نمیرسند . نارسیس از غم هجر و دوری مرد و به گل نرگسي بدل شد روییده در کنار برکه .

نارسیسم : ( Narcism ) :
خودستایی , خود پسندی , فخر فروشی , نفس پرستی , نوعی بیماری روانی به صورت خود شیفتگی افراطی .
در فرهنگ 5 جلدی آریانپور .

تفسیری دیگر گونه :
به این می اندیشم که ظلمی بسیار عظیم بر نارسیس رفته است . هیچ نمی کرد جز ستایش خود . عشق به خود را بی خطر ترین عشق جهان یافتم . نارسیس کبر نبود , کبریا بود .
از خود میپرسم آیا نارسیس بهتر از من نیست که عشق را همه عمر در چهره دیگران , در تصویر دیگران يافته ام ؟؟؟
لبها به تبسم شکفت , خون به گونه دوید , عرق زلال تمنا بر پیشانی بلندی رویید . دیدم , چشیدم و عاشق شدم .
تبسم زهر خندی شد . خون چهره را رنگین کرد و دندانها فشرده بر هم آواز خشم آغاز کردند.
من ترسیدم !
لبانم لرزید و اشکم منتظر ماند تا با صدای شلیک بغض ماراتن را آغاز کند :
از گونه به چانه . از چانه بر خاک و از خاک تا تاریک ترین اعماقی که ظلماتشان سیاهی گیسوان یاری باشد شاید .
شب آمد . پرده ها فرو افتاد و من لرزان از هراس شب و کابوس تا طلوعی دیگر زانوان را در آغوش فشردم .
صبح آمد . یاری دیگر . خنده ای دیگر . پیشانی دیگر . لبان دیگر و تکرر حدیث بیم و امید در تکرار روزگار . کدام بهتریم ؟
نارسیس که فرو افتادن سنگ ریزه تنها دمی چند تصویر دست نیافتنی معشوقش را مغشوش میکند یا من و تکرار وحشت ؟
یا ما و تکرار وحشت ؟

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



........................................................................................

Sunday, August 24, 2003

● شیوا -مگر دستم بهت نرسه


● مانند همه شما در جستجوی معنایی کوچک به همه جا سرک کشیدیم . مهم نشانی ها نیستند . نفس سرک کشیدن مهم است . معنا یافتن , بودن , شدن و گمانم بر این است که راهی یافتم که مرا به مقصدی میرساند که همان راه است . مقصد رفتن است تا شاید روزی , جایی به اقیانوسی بپیوندی .
عرفان را باور دارم , نه باور ندارم . من خود عرفانم و عرفان یعنی من . هر انسانی عارف و شناس به راهیست که میپوید . پس همه عرضیم . عرفان من این است :
جایی از فلبم که هیچ گاه ترمیم نمیشود و به کمانم زندگی از همان روزن در من جریان می یابد . احساساتم هیچ گاه به عرش خدا نمیروند . ذره ذره در من رسوخ میکنند . با هر ضربه نبضم در رگهایم جاری میشوند . فریاد میکشند میرفصند . میخندند و انسان یعنی همین . عارف انسانیست که از بیرون درون را به نظاره مینشیند . از منظر برون , بیرون را .
انسان تلفیقی از اشک و لبخندهاست . عم ها و شادی ها . انسان یعنی تضاد دو عرفان . یعنی همگامی تمام تضادها در ساده ترین پدیده : " سکوت " .
عرفان یعنی پای برهنه بر گدازه های وجود گام برداشتن ؛ گریستن به پهنای دل و خندیدن به وسعت جهان . سوز و خنکا , درد و مرهم .
یعنی کوچم را کلان دیدن و کلان را ندیدن , چیزهای خرد و ناچیز برایم کوهی هستند و گاه کوههایی برایم بی مقدار و حقیر .
یعنی معنای ذوب یخ چشمانی سرد را در دل خود یافتن . یعنی حس اشک دیگری بر گونه خود . اولین گفتگوی شرمگین دستها و اولین بوسه . یعنی بغض در حسادت .
یس ستون بودن تنها در تکیه سری خسته بر شانه ای . نفسهای آتشین را فرو بردن . تا طلوع خیره در چشم تاریکی نگریستن . خیس از گریه سر بر خاک نهادن .
هجر را به زیبایی وصل تعبیر کردن , خواستن را عین بیزاری دیدن . غریبه بودن . غریبانه دوست داشتن . دور از چشم همه در کنج دل . مالک نبودن و تملیک نپذیرفتن :
" دیدن پرندگان آن لحظه زیباست که آزادانه بال میگشایند , لذت و شوق در تماشای پرواز است . ورنه کدام ابله از دیدن پرنده ای که به دستانی بی رحم , پر بسته و طناب بر گردن به هر سو کشیده میشود لذت میبرد ؟ "
عرفان یعنی بلندترین و سوزانترین فریاد " نه " به تمام بایدها و نبایدهایی که انسان را مخدوش میکند . یعنی عصیان . یعنی جریان خشم و جسارت در بستری از مهر ........

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~



● سلام
مانند همه شما نام کوچک و بزرگ دارم ! نام کوچکم فارسی است . معنایش وزیر شطرنج , اما بر خلاف این مهره گران بهاء تنها پیاده وار گام برداشتن را میشناسم .
رو به جلو با سرکی به چپ و راست .
من سربازم , میجنگم و مثل هر سربازی هر لحظه آماده مردن . نام بزرگم منصوب به مردی است که شمشیری در دیگی روئین گذاشت و گفت : " با شمشیرم به نبردت می آیم اگر باختم باز میگردم و روی بر سنگ میسایم تا سفید گردد " .
جد اندر جدم بی خدا بوده اند . البته پدر بزرگم آنگونه که میگویند نمازش وجه معامله نیازش بود . هیچ کس نشانم ندادش , نه چون نخواسته ام , چون خانه اش را نشانی نداشته اند . در این بین شبی ناگهان برخواستم و پرسیدم : چگونه ... ؟ و اولین حضور را تجربه کردم .
هیچ کس ندانست که چه میکنم یا چه کسی را مینگرم حتی خودم میدانستم تنها نیستم . هر چند همواره آنجا که نوشته ام , آنجا که گفته ام " تنهایم " تنهایی را باور داشتم .
سر در پی گمشده ای مجهول به هزار راه و بی راه سر کشیدم . دور از چشم همه زیر نور شمعی بی فروغ ایستادم و سراغ خانه اش را گرفتم ! بیخبر از نشانی , سر بر خاک او را طلب کردم حال آنکه زیر پیشانی ام فریاد میکرد . در قلبم می تپید و نمیدانستم .
میگویند فاصله انسان تا خدا تنها یک قدم است , تنها یک قدم و این تنها قدم دشوار ترین سفر را میطلبد . سفری تلخ و دشوار به بلندای یک گام از درون به بیرون و از آن پس از بیرون به درون را به نظاره ایستادن .
آن دم که "من" زوال یافته تکه تکه فرو میریزد و آنچه می ماند آن است که از این پس می خواهم با شما قسمت کنم ...

ف . ی .



........................................................................................

Monday, August 18, 2003

........................................................................................

Home