Monday, December 29, 2003

● قلب زمین تپید و فاجعه فرياد خود را از آفاق تا آفاق این خاک به تصنیفی شوم سرود.
کشته ها به آمار تنها 5 رقمند دریغا که اعداد مارا فریب می دهند.
یک عزیزاز یک خانواده فاجعه ای می افریند که ...بغض حتی نتی کوچک از آن را یارای زمزمه نخواهد بود.
بیست و یک هزار عزیر از بیست و یک هزار خانواده
خدایا چرا اینقدر توانم ندادی تا تمام وجودم را قطره قطره به شکرانه نعمتی که بر تهی دست ترین مردمانی که دیوار خانه اشان از خاک دور ترین مرز سایه نخل ها و فقربود و اشک و آه بر درگاهت بگریم؟
دل به محرومیت نسوزانده بودند مگر که وجودشان به آه و بهت و دریغ و درد بسوزاندی؟
می شنوی؟ می خواهند بر این همه عشق مدفون در خاک شهری از نو بسازند.
خاک گور عزیزانشان که از آب دیده گل شد دستان مهربان جلاد خشتی خواهدش کرد بر زمینی که تا سالیان هر ذره غبارش بوی اندوه و سوز و فراق می دهد.بوی آوار و بوی مرگ می دهد.

قلب زمین تپید و این است . . .
قلب من وقتی می تپد تنها دستانم به لرزه ای عاصی می افتد تا همین عصیان و غم گاه به گاه را نیز توان نوشتن نباشد.
کاش خاک بودم....



........................................................................................

Monday, December 22, 2003

● نظريه علمي در مورد شقايق :

هابيل تنها بر سنگي نشسته بود.سر فشرده در ميان مشت .
انديشه دياري كز آن هبوط كرده بود چون زهري تلخ تبسمي نيم شكفته را بر لبانش آلود.

پدر!
عصيان تو
عصيان تو
عصيا ن تو
( به فرياد ) عصيان تو . . .

پدر به بغضي تلخ در فرزند نگريست و گفت :
فرزند!
عصيان من همه را در اين وادي آورد .مي دانم
بر من و بر مادرت ببخشاي .
و آب كوزه اي نيم شكسته را در پاي گلي سفيد ريخت.

هابيل انديشيد
ولي. . .
انديشه اي چون تندر ذهن تاريكش را روشن كرد:
ولي. . .
بي عصيان پدر هيچ گلي در اين وادي نمي شكفت .
دربدري ما فديه اي است ناچيز تا عشق از خاك از سكوت و از فنا برويد
آرام خم شد تا بوي عشق را از آن گل كوچك از تمام ايثار تبار خود – از تمام عصيان – از تمام دربدري استشمام كند.
سايه هابيل بر گل افتاد .
با چشمان بسته زير گوش گل نجوا كرد :
گل كوچك ...
داستان ما آوارگي بود و دربدري
عصيان بود و
حال تو چون اولين كلام كوچك دوستي بر اين خاك سرد . . . .

دست قابيل فرود آمد تا سنگي اولين كلام عشق را در حنجره هابيل خون آلود كند.
خون بر چهره گل كوچك پاشيد
هابيل بر خاك افتاد . . .
با تبسمي ناليد :
آري پدر!
تا عصيان نباشد عشقي نخواهد روييد
چشمانش بر هم آمد
و
خاك
غرق شقايق شد.





● از نوشته هاي قديمي:

تقديم به آناني كه در وادي" با اين همه تنها مانده ام" نفس مي كشند . . .

با ورت مي كنم
چون صداي چشمه
چون گرمي آفتاب
چون صفاي باران
چون تمام آن زيبايي كه
كلام در برابرشكوه مهيبش
تنها به حقارت سر فرود مي آورد

باورت مي كنم
چون گلي كوچك ميان اين همه كوير
چون بازمانده اي از نسل رفته از خاطر مهربانان بي ادعا
نسل آناني كه گداز عشق را تنها بر نگاه جاري مي كنند
و بر دل
با دستاني شكننده تر از لطافت عشق

و تقديم به آناني كه خسته در اين شب بي سپيده به انتظار تماشاي شبنمي روييده از بغض گلبرگ دست به آسمان آفتاب را مي طلبند:

شب را ناديده انگار
تو را از ظلمت شب خواهم ربود

دلم را در مشت مي گيرم و به گرماي سوزان وجودت آتش مي زنم
آتشي بس روشن كز فروغش همه شب ها خواهند گريخت

دوستت دارم
آن قدر كه قالب هيچ كلامي آن را پذيرا نيست
تنها ترجمان آن اشكيست كه بي صدا فرو مي چكد
آن هنگام كه در تو مي نگرم

سرود اشك , سرود گريه را بنام عشق بخوان



........................................................................................

Sunday, December 21, 2003

● ادامه داستاني نيمه تمام از ساليان دور . .
اولين قسمت رو در سال 1377 نوشتم و هيچ وقت ندونستم چه جوري بايد تمومش كنم.دنبال يك پايان مناسب مي گشتم كه هيچ وقت نيافتم.تا ... امشب.شب يلدا. طولاني ترين شب سال. نمي دونم چرا ياد داستان نيمه تمام افتادم و حس كردم امشب بعد از 5 سال وقت تموم كردنشه. داستان بايد واقعي تموم بشه مگه نه؟
بعد از 5 سال. . .
موقع نوشتن باقي ماجرا خيلي سخت گذشت . به تمام معنا توي كلماتم زندگي كردم و پا به پاي حس غنچه حس خودم و تك تك خاطرات كودكي كه فكر ميكنم براي همه به نوستالژي بدل ميشه بغض كردم آه كشيدم تلخ و گاه شيرين لبخند زدم و در نهايت وقتي از پس بغضم بر نيومدم . . .
فكر مي كنم اين طولاني ترين نوشته من ظرف يك ساعت براي طولاني ترين شب سال باشه . آخرداستان اول داستان رو يك بار ديگه نوشتم شروع كردم. قصه هاي من همه اينجوريند ديگه . . .

//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
مسافر بود وميدان خالي با آن غبار كز ناپاك قدم هايشان به آسمان پاك برخاسته بود .
خورشيد بود و دستان شب حلقه بدور گردن بلند خورشيد
دستان شب بود و چهره آفتاب سرخ و كبود از فشار ظلمت
طولاني ترين شب سال
طولاني ترين شب سال
خاطره اي تلخ از لبخندي نيم شكفته
نيم شكفته چون غنچه اي كه اولين نگاهش به آفتاب را به تيغ سرما سربريده بودند
عطر پنهان, روياي پنهان , عشق پنهان, اميدي پس از درد زايش, مرهمي بر درد زايش
روياي خواهم شكفت, هوس بال پروانه, حسرت خنكاي پر هوس نوازش نسيم
همه
همه
همه آويخته بر ساقه اي پر خار , سر نيمه افتاده گل سرخ با سايه اي گنگ از خاطره واپسين لبخند نشكفته اي كه مي بايد اولين مي بود.

مسافر بر خاك زانو زد .دستش را زير چانه غنچه نهاد.سر غنچه را به آرامي از سينه پر خارش برداشت.چشم در چشم ...
چشمان غنچه از نگاه خالي بود. غنچه مرده بود. غنچه هيچگاه دل سيري سر از پيله سبز" باشد تا فردا"" شايد تا فردا" برنياورده بود.
خانه عنكبوت پير بين قلب و سر غنچه از هم گسيخت و نگاه خشمگينش بازي مرگ و ياس و عشق را به تملكي موهن آلود.

مسافر دستش را عقب كشيد .سر غنچه دوباره بر سينه افتاد.با همان سايه گنگ لبخند.
پروانه رفته بود . . .
مسافر حيران نگريست.
مرده ها نيز در حسرت مي گريند.
قطره اشكي از چشمان غنچه مرده بر خاك چكيد.
قطره اي ديگر.
قطره اي ديگر .
قطره اي ديگر و باران باريدن آغاز كرد.

مسافر به افق نگريست .خورشيد نيز مرده بود وآسمان فريبكارلكه هاي خون او را موذيانه از دامن كبود خود در افق مي زدود.
سرمايي چندش آور مسافر را به خود باز آورد .

كوله بارش هنوز در ميانه ميدان افتاده بود.
به سوي آن رفت.
بر گل ميدان زانو زد.

با خود گفت: اگر باران تمام اين غبار آلوده را با خود مي برد...
د راين شب يلدا
طولاني ترين شب سال
طولاني ترين شب سال

كوله بارش را جست :
شايد هنوز پروانه اي از كودكي زنده باشد. شايد عطر ياس هنوز با بادي كه به هيچ كجا مي رود پيمان رفتن نگذاشته باشد.
دستانش در سياهي كوله بار را كاويد.
هيچ نبود.
جز سرماي تاريك طولاني ترين شب سال كه در تمام خاطرات آن همه سال خليده بود.
دستش را بيرون آورد.
پولك هاي بنفش , آبي , زرد و قرمز
واي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي
نكند ...
از سرماي طولاني ترين شب سال چندشي, خوفي, ياسي , بغضي, گريه اي , هق هقي, فريادي قلبش را سرتا به سر در نورديد.
پروانه ها مرده بودند . . .
ياس ها پژمرده بودند.ديگر بوي ياس نمي آمد.
ديگر كوله بار تنها بوي ماندگي و ركود را با هر نفس خسته به مشامش فرو مي فرستاد.

ياد قصه اي افتاد :
صبح يك روز ساعتي كوكي صدا كرد.
شاپرك هم بستر خواب رو رها كرد.
واسه پيدا كردن رويا تو اون خواب
پاي كودك را توي راهي كرده بيتاب

ياد روزي افتاد كه كوله باري پر از ياس و بوسه و شاپرك با خود برداشت و بي تاب پاي در راهي گذاشت ...
قرارمون اين ميدان و اين مرگ و اين شب نبود.
اين شب يلداي بي كرسي و بي مادر بزرگ و بي قصه پهلوانان و جوانمردي ها

مادر بزرگ !!!مگر نگفتي توي اين شب عاشق خواب معشوق رو مي بينه؟
توي شب يلدا
توي طولاني ترين شب سال
مگه نگفتي دلاي ما با آتيش گرم ميشه ؟مگه نگفتي پشت پنجره اتاقي كه توش همديگر رو مي بوسيم و با هم دست مي ديم ميشه با يك اجاق كوچيك به جنگ اون همه سرما رفت ؟
مگه نگفتي با يه نگاه رفيقانه تنها با يك تپش قلب عاشقانه
برف كه بياد
بارون كه بياد
ميشه زيرشون ايستاد و محكم وداغ بهشون گفت كه سلام مارو به بهار برسونيد
ها؟؟؟؟ مگه نگفتي؟؟؟؟

مادر بزرگ!
فقط يك كرم شب تاب .
فقط يك كرم شب تاب.
خواب همين رو هم ببينم خوبه به خدا.

پدر!
شعر آرش كمانگير يادته؟
يادته لالايي شب هاي من بود؟
يادته با كمون چوبي و تير حصيري بالاي تپه شني مي ايستادم و تمرين مي كردم ؟
آره پدر.
من از همون بچگي مي دونستم كه ميشه با همون كمون چوبي اون تير حصيري رو تا آخرين مرز هاي بي حصر عشق فرستاد تا ديگه هيچ كس در كنج حقير عادت نپوسه.
مادر!
ماهي سياه كوچولوي صمد بهرنگي يادت مياد؟
من شش سالم بود و هنوز سواد خوندن نداشتم. ولي از روي عكس هاي كتاب مي فهميدم كه داري سرم كلاه ميذاري. مي گفتم: نه اينجا كه اين عكسه هست كه اينجوري نيست.بده من كتاب رو تا بهت بگم آلان بايد كجا رو تعريف كني.
يادت مياد شب ها زير پتو گريه مي كردم ؟
تو فكر مي كردي من از دراكولا مي ترسم. همون كه تيكه هاي فيلمش رو يواشكي ديده بودم.
نه مادر.نه.
من واسه جوجه كلاغ الدوز گريه مي كردم. من واسه ننه كلاغه گريه مي كردم كه زير سطل زن باباي الدوز از گرسنگي مرده بود.
من واسه شب هاي تاريك و بي فانوس الدوز گريه مي كردم.الدوز خودش ستاره بود.چرا شبهاش اينقدر تاريك؟ كاش من هم يه عروسك سخنگو داشتم.
گريه هاي من واسه ماهي سياه كوچولو بود كه خنجر ش گلوي مرغ ماهي خوار رو پاره كرد تا ماهي كوچولوها رو نجات بده ولي خودش هيچوقت از اون شكم حريص و تاريك بيرون نيومد.مرغ ماهي خوار توي دلتاي رود آرزو ها رو شكار مي كرد . ماهي سياه كوچولوي من هيچ وقت دريا رو نديد. حالا فهميدي چرا گريه مي كردم؟
مادر! يادته يك راكت پينگ پونگ بدون توپ داشتم ؟ يادته چقدر بالا پايين پريدم و گفتم توپ مي خوام و تو برام نخريدي؟ نمي دونم از چي ناراحت بودي كه به حرفم گوش ندادي.آخه توپي كه مي خواستم از يه بستني قيفي كه هر روز مي خوردم ارزون تر بود.
من يواشكي پنج تومان از كيفت برداشتم و رفتم توپ رو خريدم .بعدش كه برگشتم تو فهميدي.آخ كه چقدر من رو زدي تا ديگه اينكار رو نكنم. فلفل واسه زبون دروغگو. سوزن واسه سر انگشتان يه دست كج . دمپايي واسه دست و پايي كه رفت از مال دزدي خريد كنه . كشيده هاي پياپي واسه گوشي كه حرفت رو گوش نكرد.
تو الان خوابي ولي بذار يه خاطره برات تعريف كنم كه ازش خبرنداري. وسط راه برگشتن به خونه از كارم پشيمون شدم.با همون دمپايي هاي گشاد و سر زانو هاي زخمي از شيطنت برگشتم و گفتم آقا ميشه اين توپ رو ازم پس بگيريد و پولم رو بديد؟
ازم نگرفت .
من نقشه كشيده بودم بهت بگم كه اين توپ رو تو كوچه پيدا كردم.واسه همين سر كوچه مادر بزرگ اينا گليش كردم بعد توي جوي آب شستمش تا كثيف باشه.توپ كثيف شد و آقاي مغازه دار ازم پسش نگرفت.اگر ميدونستي اين پسر كوچولوي سرتق و مغرورت توي مغازه چقدر التماس كرد تا بتونه توپ رو بده و پول رو پس بگيره ديگه دلت نميومد حتي يه تلنگر بهش بزني. اونقدر تو مغازه به خاطر نيشخندها و نه گفتن هاي مغازه دار و نگاه مسخره مشتري ها خجالت و درد كشيدم كه كتك هاي تورو حس نكردم.
اونجا – توي مغازه صدام مي لرزيد ولي گريه نكردم. كتك تو بهونه آب شدن بغض دقايق پيش از اون بود.
... كه توي تصادف مرد – پارسال رو مي گم- دوباره رفتم تو مغازه اون مرده. مي خواستم بهش بگم من رو يادت مياد؟ من قيافه اش رو هيچ وقت از ياد نبردم ولي مطمئنم اون من رو به خاطر نياورد. 19 سال يه عمره براي خودش نه؟ 19 سال پيش بود.ازش براي ... يه توپ پينگ پونگ خريدم. اين دفعه با پول خودم.
مادر!
اگر يادم نداده بودي كه دست كج چيز بديه.
اگر يادم نداده بودي مرد روي پاي خودش مي ايسته
اگر نگفته بودي چه جوري ميشه با سيلي صورت رو سرخ كرد...
الآن ...
آلآن ديگه هيچوقت علاقه رو به فقر نمي باختم.
هر چي بوده گذشته.مگه نه؟

...
...
...
صداي وحشي رعد حرير روياي مسافر را دريد.
تلخ بود و گنگ و خيس.خسته و خواب آلود.
سايه مبهم غنچه سرخ مرده در آن سو تر ميدان واقعيت را چون درفشي سرد در چشم گرم ياد و خاطر و روياي مسافر فرو كرد. مسافر از سوزش ان درد بر جاي جهيد
دستانش پروانه هاي مرده در حرير پولك خود را, ياس هاي پژمرده را كه به خاطر آورد با ترديد در ميانه راه رسيدن به كوله بار خيس افتاده در ديگر گوشه مردد ماند و ثانيه اي بعد به آرامي درگل ميدان فرو رفت. گل را در مشت فشرد و از جاي برخاست.
رطوبت سرد و چندش آور باران بي امان از روزن پوست تا قلب يخ زده اش خاطرات را به انجمادي دهشتناك فرمان داد. نه ...
كجا مي رويد؟
بمانيد. . .
لذتي داشت گرماي اشك زير سرماي آن همه باران
در آن طولاني ترين شب سال

بياد آورد:
پسركي چوبي درانتظار حلزوني كه شمع دردست مي آمد تا او را از راهزنان و شب و باران به گوشه دنجي راهنما شود.
دخترك كبريت فروش كه گرماي بي فروغ كبريت هاي نيم سوخته اش مرگ را در سرودن لالايي مبهم شبانه لحظه اي حتي به ترديد نيفكند.

صداي وحشي و پر هياهوي تندر و باران بي امان
چشم در بيداري گشود.
كنار غنچه مرده ايستاده بود.
زانو بر خاك نهاد و سر بر پاي غنچه مرده.
آهي كوتاه و آنگاه ...
با آخرين نواي تندر به آخرين خواب بي رويا و بيداري فرو رفت .
در طولاني ترين شب سال
شايد در اولين آفتاب بي غروب رويا دوباره چشم در لبخند آن غنچه گشود
شايد...

/////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

ابتداي داستان : (نوشته شده در سال 1377)

مسافر خسته از سفر كوله بارش را بر زمين ميدانگاه نهاد
(پچپچه اي گنگ درميان جماعت)
غريبه اي آمد.
جماعت گرد بر گردش حلق زدند چونان حلقه دار با نگاهي سرد و پرسشگر
نگاهي بي هيچ رفاقت و رد پا از مهري آشنا
(آري!
مسافران را در اين ديار از دير باز
رسم پيشواز چنين بوده است)

مسافر سر بزير افكنده گفت راهي دور را آمده ام تا آنچه دارم بر سفره اي كوچك ميانمان قسمت كنم.

(حرص نگاه دوخته بر آنچه از دوش خسته ات بر زمين مي نهي و تحمل دستان آلوده اي كه كوله بارت را به طمع پشيزي حتي در هم ميكنند)
(آري! در اين ديار مسافران را از دير باز رسم پيشواز ...)

چيست اين كه مي گويي؟
كوله بارت چيست؟
گفت: من .دلم و تكه ناني كه درتنور مهر بريان كرده ام . پروانه ها و ياس ها . همين ...
نگاه ها در گذاري گذر كرد.از مسافر به كوله بار. از كوله بار به مسافر و از مسافر تا دست نايافتني ترين اعماق بلاهت.
گفتي چيست؟من؟
من؟
همه خنديدند و حكم چنين راندند: او را به حال خود گذاريد كه سخت مجنون است . گفتند و رفتند با غباري كه از ناپاك قدم هاشان به آسمان پاك بر مي خاست.
و در وراي غبار مسافر را "او" درنظر آمد...
ايستاده بر ميدانگاه – در مرز شكستن و ريشه يافتن - چون اسطوره اي فراموش شده

مسافر چشم دوخته بر زمين پرسيد: من را چگونه يافتي؟
او گفت: آميزه اي غريب از خارا و ابريشم. تنديسي از خارا كه دلي از ابريشم دارد.

من : (با صدايي محزون كه در انتهاي دالان پيچ پيچ خستگي هايش محو مي شد) هيات را چون بدين قالب در آمدم هر زخم تيشه پيكر تراش را دندان درد چندان بر جگر فشردم كه خون هنوز چون رودي روان است.
پروانه: يادش بخير!!!! خانه اي داشتم به لطافت ابريشم. پرواز را طلب كردم.پرواز همان و خستگي همان. گلي سراغ داريد تا رويش بنشينم؟
گلي آن سوي ميدان مي بينم. ميروم تا چند كلام با وي سخن گويم.
ابريشم: پرواز كودكي را به خاطر دارم كه از بطن من گريخت. (رو به مسافر) كودكيت را مي گويم.
مسافر سر برگرداند .
او رفته بود . . .









● در آستانه سال نوي مسيحي

مسيح 12 حواري داشت .همگي خوب و همگي بر مسند انجيل اين كتاب مقدس نشسته.مغموم ترين حواري مسيح يهوداست.هم او كه نامش چون ياگو در اتللو مظهر خيانت و ناجوانمرديست. مردي از قريه اسخريوط كه مسيح را به پونتيوس پيلات حاكم يهودي وقت اورشليم فروخت .
به روايتي در بازار اورشليم به ضرب دشنه يكي از هواداران مسيح از پاي در آمد و به روايتي ديگر از ندامت خود را به دار شرمساري آويخت.
و شعر زير نگاهيست ديگر گونه به آخرين دقايق حيات اسطوره اي مسيح و ضد مسيح از احمد شاملو.

سال نو مبارك !!!!


(مرد مصلوب)
مرد مصلوب ديگر بار به خود آمد
درد در موجاموج از جريحه دستانش به درونش مي دويد
و در حفره يخ زده قلبش در تصادمي عظيم منفجر مي شد
و آذرخش چشمك زن گدازه ملتهبش
ژرفاهاي دور از دسترس درك او
از لايتناهي حياتش را روشن مي كرد
ديگر بار ناليد :
پدر اي مهر بي دريغ!
چنان كه خود بدين رسالتم برگزيدي چنين تنهايم به خود وانهاده اي؟
مرا طاقت اين درد نيست
آزادم كن
آزادم كن
آزادم كن
اي پدر!
و درد عريان تندر وار در كهكشان سنگين تنش
از آفاق تا آفاق به نعره در آمد كه :

بيهوده مگوي
دست من است آنكه سلطنت مقدست را بر خاك تثبيت كنم
جاودانگي است اين كه به جسم شكننده تو مي خلد
تا ابد الآباد افسون جادويي نسخ بر فسخ اعتبار زمين شود.
به جز اينت راهي نيست.
با درد جاودانه شدن تاب آر اي لحظه ناچيز

ودر آن دم در بازار اورشليم به راسته ريس بافان پيچيد مرد سرگشته
لبان تاريكش بر هم فشرده بود و چشمان تلخش از نگاه تهي
گويي به اعماق ظلمات درون خويش مي نگريست.
در جان خود تنها بود.
پنداري تنها در جان خود به تنهايي خويش مي گريست.
مرد مصلوب ديگر بار به خود آمد
جسمش سنگين تر از سنگيناي زمين بر مسمار جراحات زنده دستانش آويخته بود
سبكم كن سبك بارم كن اي پدر!
به گذار از اين گذرگاه درد
ياريم كن
ياريم كن
ياريم كن
و جاودانگي رنجيده خاطر و خوار در كهكشان بي مرز درد او
به شكايت سر به كوه و اقيانوس كوفت نعره زنان
كه ياوه منال
ياوه منال
تورا در خود مي گوارم تا من شوي
جاودانه شدن را به درد جويده شدن تاب آر

و در آن هنگام برابر دكه ريس فروش يهودي تاريك ايستاده بود مرد تلخ
انبانچه سي پاره نقره در مشتش
حلقه ريسماني را كه از سبد برداشته بود مقاومت آزمود
و انبانچه نفرت را به دامن مرد يهودي پرتاب كرد مرد تلخ

از لجه هاي سياه بي خويشي بر آمد ديگر بار سايه مصلوب
به ابديت مي پيوندم
من آبستن جاودانگي ام
جاودانگي آبستن من
فرزند و مادر توامانم من
اب و ابنم
ومرا با شكوه تسبيح و تعظيم از خاطر مي گذرانند
و چون خواهند نامم به زبان آرند زانوي خاكساري بر خاك مي گذارند
El Christo Rae. Viva El Christo Rae
و درد در جان سايه به تبسمي عميق شكوفيد

مرد تلخ كه بر شاخه انجير بني وحشي نشسته بود سري جنباند و زير لب گفت :
چنين است آري
بايد از لحظه از آستانه ترديد بگذرد و به قلمرو جاودانگي قدم بگذارد.
زايش دردناكي ست اما از آن گزير نيست.
بار ايمان و وظيفه شانه مي شكند.
مردانه باش.
حلقه تسليم را گردن نهاد و خود را در فضا رها كرد با تبسمي

شبح به نجوا گفت :
جسمي خرد و خونين در رواق بلند سلطنت ابدي
اينك منم آن شاه شاهان
حكم جاودانه فسخم بر نسخ اعتبار زمين

درد و جاودانگي به هم در نگريستند پيروز شاد و دست در دست يكديگر نهادند

و شبح سرد مصلوب در تلخاي دلش انديشيد:
اما به نزديك خود چه ام من؟
ابديت شرمساري و سر افكندگي.
روشنايي مشكوك من از فروغ آن مرد اسخريوطيست
كه دمي پيش به سقوط در فضاي سياه بي انتهاي ملعنت گردن نهاد
انساني برتر از آفريدگان خويش
برتر از اب و ابن و روح القدس
پيش از آنكه جسمش را فديه من و خداوند پدر كند فروتنانه به فرو شدن تن در داد
تا كفه خدايي ما چنين بلند بر آيد.
نور ابديت من سر بزير در سايه سار گردن فراز شهامت اوگام بر خواهد داشت

باآهي تلخ
كوتاه و تلخ
سر خار آذين شبح بر سينه شكست و مسيحيت بر آمد.

كامياب و سيردرد شتابان گذشت و درمانده و حيران جاودانگي سر بزير افكند.
زمين بر خود بلرزيد
طوفان به عصيان زنجير بر گسيخت و خورشيد. . .
از شرمساري چهره در دامن تاريك كسوف نهان كرد
زير خاكپشته خاموش سوگواران به زانو در آمدند و
جاودانگي سر بند سياهش را بر ايشان گسترد.









........................................................................................

Thursday, December 18, 2003

● و اما ادامه بحث ديشب ...

با موضوع عشق و هوس ( يه كمي هم سكس )

چند داستان خيلي كوتاه و مسخره :

قصه اول (خيالي ولي تلخ – قصه شايد خياليست اما تلخي همواره واقعي تر از حضور ما)

مكان :كافي شاپ ...
زمان : همين الان

پسر: من عاشقتم .
دختر : چرا؟
پسر : نمي دونم چرا .(با غمي ساختگي) آخه عسلم !!! عاشق بودن دليل مي خواد؟
دختر : آخه من چي دارم كه عاشقم شدي؟
(انگشت پسر به نشانه سكوت به آرامي بر لبان دختر قرار مي گيرد )
پسر : هيس س س س س س چيزي نگو ... فقط بذار نگاهت كنم .
(پسر به آرامي انگشت از لبان دختر بر مي دارد .چشمانش را مي بندد و با لبخندي محو بسيار آرام و به نرمي نوك انگشتي را كه بر لب دختر بود مي بوسد. چيزي درون دل دختر فرو مي ريزد )


مكان: كافي شاپ
زمان: مدتي بعد

دختر: من عاشقتم !
پسر: ( با زهر خند) چرا؟
دختر: نمي دونم چرا ( با غمي واقعي ) آخه اميد من !!! عاشق بودن دليل مي خواد؟
پسر: من مي دونم چرا. خب بنده خدا.هر كس ديگه هم جاي تو بود عاشقم مي شد.
(باز هم چيزي درون دل دختر فرو مي ريزد)
دختر: (با چشمان پر از اشك ...لبانش بي صدا باز و بسته مي شود- حرف و بغض را با هم فرو مي دهد)
دختر: من دوست دارم .مي دوني چقدر؟
پسر: چقدر چي؟ مگه خطه كه با خط كش اندازه بگيرم؟
دختر: (جاخورده) ولي اون روز كه خوب مي دونستي !!!
پسر: كدوم روز ؟
دختر: (شرمگين سرش را پايين مي اندازد. ) هيچي ولش كن .
پسر: ( برافروخته و حق به جانب ) ... تو فكر مي كني اگر خودت نمي خواستي من مي تونستم كاري كنم؟ عزيز جون كرم از خود درخته. اگر مشگ نبودي اگر نمي خاريد كه وقتي من تنها بودم نمي اومدي پيشم...
دختر: اااا .... خيلي بي معرفتي .مگر تونبودي كه مي گفتي ...؟؟؟
پسر: خب من بگم.تو. اگر سالم بودي .اگر دنده ات نمي خاريد كه مي ذاشتي در حضور خونواده ام مي اومدي. نه تك و تنها.اصلا تو خودت راجع به دختروقتي پيشنهاد خلوت كردن با يه پسر و مي پذيره چي فكر مي كني؟
دختر: خب من كه نمي دونستم به اونجا مي رسه.تو گفتي من وقتي خونتون بيام حرمت نگه مي داري .تو رو به چشم دوست همينجوري نگاه مي كنم .
پسر: ااااااااااا........... نه بابا..عجب !!! تا حالا چند تا دوست معمولي همينجوري داشتي ؟ بابا خوش به حال من با غيرت. نگفته بودي تا بحال اينقدر با كلاس و روشنفكري . برو ...نده خانم.خدا روزيت رو جاي ديگه حواله كنه.برو آويزون همون دوستاي همينجوريت شو ...
(با عصبانيت مي ايستد )
پسر: پول ميز رو تو مي دي يا من ؟
دختر: هق هق ...
داستان تمام مي شود.

قصه دوم (برگرفته از فيلم Eyes Wide Shut به كارگرداني استنلي كوبريك):

مرد: (در حال عشق بازي بازن – باخنده) اون مرتيكه توي مهموني از تو چي مي خواست ؟
زن : Fuck
مرد: عجب پس مي خواست با زن من بخوابه؟
. . .
. . .
. . .
مرد: تو از بسكه خوشگلي همه همين رو ازت مي خواند.
زن: (متعجب از تخت پايين مي آيد-و با حالتي عصبي ) منظورت اينه كه مرد ها با من حرف مي زنند چون خوشگلم؟
مرد: (درحاليكه سعي مي كند زن را به آرامش دعوت كند) خب ببين عزيزم!فكر مي كنم منو تو هر دو مي دونيم كه مرد ها چه جوري فكر مي كند.
زن: (عصبي تر) يعني مي خواهي بگي كه تو هم همين جوري فكر مي كني؟
مرد: نه ببين من استثنا هستم .
زن: و چي تو رو استثنا مي كنه؟
مرد: (با حركتي كه حاكي از درماندگيست ) خب من استثنا هستم چون چون ام م م م م م من عاشقتم و هيچ وقت به تو دروغ نمي گم.هيچ وقت به تو صدمه نمي زنم.
. . .
. . .
. . .
ادامه فيلم واقعا به ديدنش مي ارزه



قصه سوم (برگرفته از فيلم پيشنهاد بي شرمانه)
نمايي از فيلم: مرد پولدار (رابرت ردفورد) مي گويد من با پولم همه چيز را مي خرم.
زن: عشق را نمي خرند.
مرد پولدار: چرا مي خرند.
زن: (پوزخند مي زند)
شوهر: ( پوزخند مي زند)
مرد پولدار: واقعا اينجوريه ؟من زن شما رو به ازاي يك ميليون دلار براي يك شب از آن خود مي كنم . چي ميگيد؟
زن: بهت ميگه برو به جهنم
مرد پولدار: ولي من اين رو از خودش نشنيدم.
شوهر: برو به جهنم

در نهايت اين معامله صورت مي گيرد و . . .
. . .
. . .
نمايي از فيلم: مرد با عصبانيت عكس هاي زن را پاره مي كند.
نمايي از فيلم: نمايي از اتاق خواب زن و مرد- مرد عكس هاي زن را با نوارچسب چسبانده و به ديوار اتاق نصب كرده.
. . .
. . .
شوهر: من خيلي فكر كردم.فكر مي كردم عشاق مي تونند فراموش كنند.ولي الان مي فهمم كه نميشه فراموش كرد تنها ميشه بخشيد.
زن: (سكوت )
شوهر: مي دوني !تو حق داري مرد بهتر رو انتخاب كني و اون بايد انتخاب بشه. چون تنها دليل بهتر بودنش اينه كه پولدارتره.
(و ورقه طلاق را امضا ميكند)
. . .
. . .
آخر فيلم واقعي تموم نشد.يعني زياد واقعي تموم نشد.يك جور هندي بازي كاملا متفاوت با واقعيات روابط در دنياي ما . . .

آخرين ديالوگ فيلم:
زن: هيچ وقت بهت گفته بودم دوستت دارم؟
شوهر: نه
زن: اينكارو مي كنم ( دوست دارم)
شوهر: هنوزم؟
زن: براي هميشه





........................................................................................

Wednesday, December 17, 2003

● ليلي و مجنون رو كه مي شناسي !
مجنون نام مستعار مردي بود بنام قيص بني عامر يا قيص عامري. چند تا روايت برات تعريف ميكنم تا بتونيم بريم سر اصل مطلب ...
روايت ميكنند كه ليلي در يك گوشه از شهر و قيص در گوشه اي ديگر به تلمذ در مكاتب خود نشسته بودند.ميرزا گفت : بنويسيد دارا انار دارد.
ليلي نوشت : قيص – قيص – قيص- ...
ميرزاي ديگر گفت بنويسيد : بابا آب داد .
قيص نوشت : ليلي – ليلي – ليلي - ...
احوال پرسيدند : هر دو –يكي اين سوي شهر و ديگري آن سو به پاسخ آمدند با لبخندي زهر گونه بر كنج لب و نگاهي كه افق را مي كاويد :
آن حمار بسته بر ميدان چون بانگ سر دهد من حتي از آواز آن خر ليلي را مي شنوم .نهر چون مي رود ليلي را با من سرودي بر لب زمزمه ميكند. بال پشه تپش قلب فرياد و خنده همه ليلي است . و ليلي در چشم استاد شرمگين گفت : همان كه قيص مي گويد. چرخش چرخ دنيا قيص را به فرياد در دلم آواز مي دهد ...
(مدت ها بود به اين سبك هيچي ننوشته بودم )
حكايتي ديگر :
ليلي را آوردند تا شاه زمان ببيند كه كيست آن دلربايي كه قيص را جامه به جنون پوشانده است.
دختري بود ميانه اندام سبزه چهره .بي هيچ نشاني از كمان ابرو و آفتا ب ديده و شبق گيسوان و كمر يار و باده و نهر و نيلوفر .گفت : همه همين بود ليلاي قيص؟
و نمي دانست كه اگر بر ديده مجنون نشيني/ به غير از خوبي ليلي نبيني .

آخرين حكايت :
ليلي مرد !
مجنون بر سر زنان خاك ليلي را مي جست تا ديگر سر از آن خاك بي وصل بر ندارد. مويه مي كرد و هر كس را مي رسيد نشان از او مي خواست .پيري گفت :رسم جنون را نمي داني اي قيص مجنون؟ خاك را ببوي .اگر بوي ليلي داد خاك ليلي است. مجنون هر كجا را بوييد ليلي را يافت .همه خاك عشق او بود و ليلي .همه آسمان و زمين و درد و پرواز و مرگ و فنا هستي .خنده كودك بوي ليلي داشت . مرگ بوي ليلي داشت .فراق بوي ليلي و وصل ليلي.

دوست من.نامه ات رو خوندم . من هيچ وقت حتي سعي نكردم جوري بنويسم كه كسي بفهمه. حس هر كس تنها براي خودش آشناست . ميدوني ؟ بعد از نامه تو شايد بهتر باشه اسم اين سايت رو بذارم ترانه هاي هم صدايي يا به قول سيد علي صالحي تمرين شكست طلسم سكوت و ترانه.
هميشه فكر مي كردم اگر كسي حتي يك بار فقط يك بار از لابلاي اين كلمات كه جوشش تمام سكوت دردناك يا درد ساكت درون منه يك قطره اشك يا يك بغض آني يا يك آه ه ه كوتاه يا لبخندي گذرا رو حس كنه ديوار تنهايي من هم آوار رو تجربه مي كنه و فرو ميريزه .
خندت نگيره . وقتي توسط كسي كه نامش را نفس مي كشي به خاطر اين كلمات به جنون و روان پريشي متهم مي شم شرطي كه براي اين آوار و اين فرو ريختن گذاشتم ميتونه شرط سنگيني باشه .خيلي سنگين.
من منتظر زخمي كه مرهمش بشم نبودم و حالا كه اين زخم و اين زخمي بيخبر از راه رسيده فهميدم گاه تنهايي يعني اميدواري ...

فكر كنم تو مي فهمي من چي مي گم.اين حس از همون حس هاست كه گفتي : نه اينكه نخوام بگم.نمي دونم چه جوري بگم.
گاه ترس ريشه در واقعيت داره و گاه ريشه در توهم. تا تنها منم كه تنها هستم "توهم" شكي است كه من رو به " شايد روزي/ جايي/ كسي " اميد وار مي كنه.
اين ها مرهمند براي تو؟
واي بر من و تو . ميدوني چرا؟ اگر فقط پول من كم شده باشه شايد گمش كرده باشم ولي وقتي هر دومون پول هامون كم شده يعني پاي يه دزد در كاره. پس فكر كنم بايد واقعا نگران بود . . .
يعني اينكه "ديگر هيچ وقت / هيچكس / هيچ كجا "در راهه . يعني نا اميدي و تنهايي مطلق ...

بعدا بيشتر راجع بهش صحبت مي كنيم. شب بخير.
راستي دقيق يادم نمونده قيص درسته يا قيس /// ليلي و مجنون را سال ها پيش خوندم. (ولي احتمال ميدم قيص درست باشه)



........................................................................................

Saturday, December 13, 2003

● از بهاره – ل

من همانم كه از قانون بودنم تاجي ساختم و بر سر با اقتدار ترين وزير تمام صفحات سياه و سفيد روي زمين نهادم تا به جاي محال ترين مغلوب كلان ها شوكران شكست را در آخرين خانه اي كه نمي دانم سپيد است يا سياه به سلامتي آرزوهايم سركشم.
به خاطر داشته باش تمامي آنان پاره اي از وجود تواند.آنها كه به گونه اي از تو تاثير پذيرفته اند يا بر تو موثر بوده اند. جتي اگر اميزش كمتر از آيست كه در خيال پرورده اي كه در آشنايي و در آميختن اعتبار به محتواست نه به تركيب.

تو حق داري .وقتي كه براي هرچيز بايد از منطق تفريق ها و تفرقه ها و جمع ها و ضرب ها استفاده كرد ...
و من تهي تر از آنم كه عشق را قياسي داشته باشم و تو آنچنان پر كه حتي عشق را تقسيم مي كني .



● آنكس كه خود را اينگونه نمي بيند مرا به لطف و آدميت خود ببخشايد زيرا كه تنها عصيانيست در ازاي حادثه اي كوچك . آنكه مي داند مي فهمد...
...
...
...
ژوليت ها ي در بدر اين رومئو قهرمانتان است .
فاحشگان ! من جوانمردم .تقاص آن چه بر كوفت چركينتان مي رود به برياني تك تك اتم هايم بر آتش خشم و عصيان پس مي دهم.
زيبا رويان خفته در بسترآلوده نجاست ريا! شاهزادگان روياي خفتگيتان اگر پا در ركاب اسبان سفيد رو به زوال خود نيامدند بر من حكم كنيد تا هر شب كابوس انزوا ببينم .
دلشكستگان ! حسادت هاي عقده شده در چارچوب تفكر بي مقدارتان اگر خشمي شد در مشتتان تا بر قلبي كه رفيقانه مي تپد بكوبيد ...
دست نگهداريد ! عقده ها را ببافيد تا ريسماني شود.بر اين حقه تسليم گردن مي نهم .به دارم آويزيد.

كاخ آرزويتان را بر سرتان خراب كردند؟پريشان نشويد.آوار پوشالي گزندي ندارد .سنگ هاي زمين خدا بهتر مي شكنند.به سمت آنان كه دوستتان دارند پرتاب كنيد.
دوشيزه اي كه دوست را يگانه مظهر عشق مي داند و مستي و ديگران را به نشان لياقت خود مدرج مي كند آن چه را هيچ گاه تجربه نكرد در سردابي نمور بر سفيدي كاغذ رج مي زند. اين نيز اگر دواي دردت نبود مي تواني سرت را بر يگانه ديوار نيم فروريخته اي كه بر آن تكيه زده ام بكوبي
كبر است .اما گاه خود را مي ستايم .چرا كه هنوز لب فشرده به هم اين همه زبان تلخ و اين همه تحقير را به جان مي خرم تا غرورم را و آن را كه هيچ گاه نخوسته ام بداني بر سفره حقير بي مايه ات, بر سفره پر منت بي مايه اشان با كسي قسمت نكنم.



........................................................................................

Thursday, December 11, 2003

● و حسرتي . . . .


It's hard for me , to say the things that I wanna say sometimes
There's no one here but you and me and that broken old street light
Lock the doors, we'll leave the world outside
All I've got to give to you are these five words when I...

THANK YOU FOR LOVING ME

For being my eyes when I couldn't see
For parting my lips when I couldn't breath

THANK YOU FOR LOVING ME

I never knew I had a dream untill that dream was you
When I look into your eyes the sky's a different blue
Cross my heart I wear no disguise
If I try to make believed that you believed my lies

THANK YOU FOR LOVING ME

For being my eyes when I couldn't see
For parting my lips when I couldn't breath


You pick me up when I fall down
YOu ring the bell before they count me out
If I was drowning you you would part the sea
And risk your own life to rescue me

...

و الي آخر ...
JON BON JOVI




........................................................................................

Sunday, December 07, 2003

● همیشه وقتی یک نفر تنها و تنها یک نفر منتظر آدم باشه...آدم دوست دار برگرده. ولی آیا این برگشتن ها و رفتن ها آدم را به دایره و دوران و سرگیجه نزدیک نمی کنه؟
اگر می شد این دایره را برید.اگر می شد ...

در تنهایی در فاصله ی این همه ناپیدا تمام حجم میان هستم تا خواهم بود –بودم تا هستم چه ناچیز است.ذره ای معلق در تمامی بیکرانگی جهان در تمامی بیکرانگی عشق در تمامی بیکرانگی بودن ...
اما تنها ذره ای معلق که دیگر حتی عشق را باز نمی یابد .حرارت را رویایی می پندارد.
تنها در آن بی کرانگی
تنها دروادی تنهایی
و تنها و کوچک سر بر پای حقیر عظمت که شکوه تنهایی تمامی آن عظمت را به نیشخندی روییده بر لب به سخره می گیرد.
آه ه ه اگر آن لحظه را باز می یافتم دیگر هیچگاه سر از آستانت برنمیداشتم.







........................................................................................

Thursday, December 04, 2003

● تو محله ما یک تاکسی سرویس هست به نام تاکسی سرویس بانوان .روز های اول که به این خونه جدید نقل مکان کرده بودیم خانم بسیار مودبی تماس گرفت و یک کد اشتراک داد و گفت لطفا از این تشکل حمایت کنید.من هم که تا به الان از هیچ تشکل سیاسی حمایت نکرده ام تصیمی گرفتم برای جبران مافات از این تشکل غیر سیاسی حمایت کنم.
این بود که هر وقت به آژانس نیاز می شد از این کد اشتراک استفاده می کردم تا حدود یک ماه پیش که بدلیل افزایش بییش از حد مشغله کاری تصیمی گرفتم قراری با این آژانس بذرام که بر اساس اون روزی هشت ساعت راننده و اتومبیل در اختیارم قرار بدهند.
من آدم پر حرفی هستم.ولی بدلیل رعایت مسائل اخلاقی و یک جور حس احترام به حرمت ها و فاصله های منطقی بین یک مذکر و نوامیس مردم که هم ارثیست و هم اکتسابی تمام مدت 8 ساعت مودب و ساکت از شیشه ماشین بیرون رو تماشا می کردم و این شد که یک درس بزرگ از زندگی گرفتم:

وقتی ساکت هستی اعتماد و احترام بیشتری رو جلب می کنی.با جلب این اعتماد سر درد دل ها باز می شه و اون وقت شب ها ناراحت تر می خوابی و صبح ها سنگین تر و پر بغض تر از خواب بیدار میشی.

چند تا ازاین دوستان جدیدم رو معرفی می کنم :

خانم الف-
سن 35 سال
وضعیت تاهل : مطلقه
نمایشنامه ای کوتاه :

] توقف در چهار راه استانبول- 5 دقیقه سکوت [

الف- شما متاهل هستید؟
ف- خیر
الف- پس چرا حلقه دستتونه؟
ف – (در حالیکه از شیشه بیرون رو نگاه می کردم) نمی دونم .شاید یادگاری از یک حماقت. شاید هم حسی از یک وفاداری پوسیده که بوی گند نا میده.
الف- نمی خواهید ازدواج کنید؟
ف- چرا
الف- چرا؟
ف- چون هر مردی باید یک روز ازدواج کنه. برای اینکه هر مردی باید یک روز طعم مرد و پدر خانواده بودن رو بچشه.چون شخصیت اجتماعی انسان بدون ازدواج تکمیل نمی شه و خیلی چون های دیگه...
الف – دوست دارید با چه تیپ دختری ازدواج کنید؟
ف- زیاد فرقی نمی کنه .
الف- یعنی چی؟مگه میشه فرقی نکنه؟
ف- (با خنده) چرا نمی شه خانم محترم ؟ می دونید چیه؟ فقط راحتم بگذاره کافیه.یعنی این که زیاد آبرو ریزی نکنه. بد دهن نباشه. با کسی روی هم نریزه .زیاد جلف بازی در نیاره. مشکلا ت روانی نظیر بدبینی افراطی و وسواس و ... هم نداشته باشه. همین.
الف – وا!!! همین؟ خب خیلی ها اینجوری هستند .پس چرا تا به حال مجرد موندید؟
ف – خب هنوز زیاد دنبالش نبو ده ام.بعدش هم همین ها رو که گفتم شرایط سنگینیه.ایندوره و زمونه خیلی ها اینجوری نیستند.

الف- من اگر جای شما بودم با کسی ازدواج می کردم که عاشقم بشه.
ف- خانم .من هم همین رو می خواستم. ولی یه روز به این نتیجه رسیدم که خب من که خیلی پول ندارم که کسی عاشقم بشه.مل گیبسون و یا آلن دلون هم نیستم.پس می مونه یک اخلاق خوب.اون رو هم که ندارم.پس توقع ندارم کسی عاشقم بشه. زیاد روی این قضیه تکیه نمی کنم .
الف- ولی اگر ازدواج کنید خانمتون دوست داره شما عاشقش بشید.
ف- خب توقع بی جاییست .
الف- چرا؟
ف- برای اینکه اون هم چیزی نداره تا بخواد در ازاش این توقع را داشته باشه. و اگر هم داشته باشه قبل ازاینکه اون از من بخواد که عاشقش بشم خودم قافیه را باخته ام .نه؟
الف- خب اصلا عشق به نظر شما چیه؟
ف- نمی دونم. تا به حال عاشق نشده ام .ولی اون های که شدند اون رو محو در معشوق شدن می دونند به صورتیکه هیچ چیز جز اون رو نبینند حتی خودشون رو و می دونید منظری که اینجوری آدم رو محو خودش کنه ... نمی دونم چی بگم.
...
...
...
الف – من با عشق ازدواج کردم
ف- عجب به سلامتی. عشقتون هنوز هم زنده است ؟
الف- نه آقا متا رکه کردم.
ف- چرا؟
الف- آخه یارو عوضی بود.الان هم این ماشینی که توش نشستید با مهریه ام خریده ام.یه دختر دوازده ساله دارم که دادگاه حضانتش رو به پدرش داده .می خوام پول در بیارم بدم به یارو دخترم رو ازش بخرم. حدود 15 میلیون.
ف- ولی خانم دخترتون که خریدنی نیست.
الف- اون روش قیمت گذاشته.
ف- اون روی دخترتون قیمت نذاشته روی خودش قیمت گذاشته و چه منصفانه!!! قیمت یه مرد بدون غیرت و جوانمردیش 18 میلیون تومنه.اونوقت اینقدر پایین !!! به نظر من تا حراجی رو جمع نکرده اند از این موقعیت نهایت استفاده رو ببرید...
...
...
...
آی عشق آی عشق-رنگ آشنای چهره ات پیدا نیست.
آن فریبکار به تو می آموزد که عدالت از عشق برتر است.حالیا اگر عشق در کار می بود هرگز ستمی در وجود نمی آمد تا به عدالتی نابکارانه از این دست نیازی افتد.
دوست دارم عشق رو گدایی کنم. عشق رو.نه اون تعفن موهن و مستهجن که بوش حال آدم رو به هم می زنه.
راستی عشق یعنی تنها غرق شدن و دیگر ندیدن؟!؟! پس زرشک ک ک ک ک











........................................................................................

Tuesday, December 02, 2003

● هر كسي بالاخره يك روز برمي گرده.
زماني كه بايد سر ريز كنه .مدت هاست چندان علاقه اي به نوشتن ندارم.يعني تا جايي كه بشه از تمام پل هايي كه من رو به گذشته نه چندان دورم بر مي گردونه فاصله مي گيرم. ولي خب به قول ما ايروني ها ترك عادت موجب مرضه. تا بتونم فكرم رو دلم رو تمام وجودم رو به سختي مهار مي كنم تا مبادا به روز هايي كه هنوز آرزوها خيلي نمرده بودند برگردم. تمام تلاشم رو پشتوانه اين جون كندن مي كنم تا از سايه هاي مرموز و نمور و كاملا واقعي به خورشيد واره حتي يك شمع پناه ببرم و او ن وقت كه ديگه ناي دست . پا زدن ندارم شروع به نوشتن مي كنم.
يه جور درد و درمان
يه جور سوز و مرهم
يه جايي مي خوندم آدم ذاتا دوست داره درد رو د رنقطه دردناك تا حدامكان افزايش بده تا به آرامش برسه.وقتي دندونت درد مي كنه فشارش مي دي تا دردت به اوج برسه. شنيديد كه آدم ها از شدت درد بيهوش مي شند؟ خب اين هم همينه ديگه و كاملا هم جديه.اين يك نظريه مدرن سايكوسوماتيك است.
اگر اوج تماماين درد ها بي حسي و كرختي باشه...
چاره اي نيست جز اينكه با انزجار هر چه تمام تر دوستشون داشته باشم.
ممكنه يك نفر اينجا فكر كنه كه مقصره. نه اون مقصر نبود. اون تنها يك تير خلاص بود براي محتضري كه ديگه كاري براش نميشد كرد.


راستي يك چيز ديگه!!! به عشق فكر مي كردم و اينكه يكي مي گفت "عشق يعني اينكه طرفت رو اينقدر دوست داشته باشي كه جز اون هيچي نبيني .حتي خودت رو و ما دوست داريم همه عاشقمون باشند. دوست دارم بدونم.
من! آره خود من چقدر زيبايي در وجودم دارم تا بتونم زيباترين و غير قابل قياس ترين منظري باشم كه براي ابد چشم معشوقم رو به من خيره كنه؟
همه كساني كه دوست دارند معشوق يا معشوقه باشند اين سوال رو از خودشون بپرسند.

شب بخير



........................................................................................

Home