|
|
|
|
|
Friday, January 23, 2004
â به نظر می رسید که همه چیز روبراه است تا اینکه آغاز شد...
رفتن یا ماندن - مساله این است بودن یا نبودن - مساله این است عشق یا نفرت - مساله این است شانه بالا انداختن یا گریستن - مساله این است ... - مساله این است. مساله این نیست - وسوسه این است. تردید این است ÙÙØ´ØªÙ شد٠در ساعت 12:53 PM ØªÙØ³Ø· Anonymous
........................................................................................
â او فرد راستگو و درستکاری بود. اما در شهر نه تنها همه از او سو استفاده می کردند بلکه انواع و اقسام تهمت ها را هم به وی می زدند.
هر چه او بیشتر تلاش می کرد تا حقانیتش را به اثبات برساند جواب عکس می گرفت و مردم او را خلافکار کلاهبردار دروغگو و ... خطاب می کردند.عاقبت هم در گوشه ای دق کرد و مرد. شاید اینطوری بهتر شد.آخر او در شهر دروغگو ها زندگی می کرد. برگرفته از داستانک های روزنامه همشهری ÙÙØ´ØªÙ شد٠در ساعت 12:03 AM ØªÙØ³Ø· Anonymous
........................................................................................
â میگی عاشق بارونی ولی وقتی بارون میاد چتر میگیری بالا سرت.
میگی عاشق برفی ولی طاقت یه گوله برفی رو نداری . میگی پرنده ها رو دوست داری ولی میندازیشون تو قفس. میگی عاشق گل هایی ولی خیلی راحت از شاخه جداشون میکنی. انتظار داری نترسم وقتی میگی عاشقمی؟ غم نان نمی گذارد.روزمرگی و سایر مشکلات و سگ دو زنی ها ... غم خاطرات تلخ نمی گذارد. کابوس ها هم همینطور. خیره در هیچ کجا نگریستن و یورش یاد روز های تلخ را تاب آوردن نمی گذارد با اینحال گاهی جمله ای یادی تلنگری آتشفشان ساکت و مهیبی را به فوران گدازه های تلخ درون وا می دارد. تلخ تلخ آیا هیچ یادی از شیرین مانده؟ پنج خط بالا را یادواره ای از یک دوست فرستاده. عشق به باران و چتر ... چه پدیده ایست باران .در لطافت طبعش خلافی نیست. تا بر سر بباردت عاشق میکند.برکت خداست. می بارد می بارد می بارد آنقدر می بارد تا سیلی شود.آنگاه این همه لطافت به خروش می غرد تا عشق و هستی و امید را با خود به لعنت ابدی نیستی برد. هیچ شاعری غرقه در میان غریو سیل به گیسوان یارش اندیشیده؟ هیچ شاعری در میان خشت و جنازه و ضجه آنانی که دمی دیگر آنقدر عشق می بلعند تا دیگر هیچ از هستی و مستی و عشق به یادشان نیایدکلامی از چشمان تو گفته است؟ یادت می آید؟ زمانی دور نوشته بودم چتر بر نمیدارم تا در نگاهت خیس شوم... ولی اینبار اگر باران آمد چتر بر می دارم. چتری برای همه. برای تمام آنانی که دوست می دارم. باران که می بارد تو پشت پنجره می ایستی .طبع شعرت شکوفا می شود و جملات قصار می نویسی. باران رحمت خداست و این رحمت در جوی آب زباله ها را با خود میبرد تا جنوب بزرگ شهرم را میهمان رحمت و عشقی پر زباله کند. برای این باران ها همیشه چتر بردار .برای خود نه ...برای من شاید روزی که باران را نفرین میکنم در پناه چترت دمی سرمای استخوان سوز رطوبت را از یاد ببرم. من عاشق باران نیستم . عاشق تو ام و در روزگار ما عشق دیگر به چتر و باران نیست . چتر اگر برندارم در ریزش فرصت سوز باران در جستجوی پناهی حتی از من آری من می گریزی. تو می فهمی چه می گویم.نه؟؟؟؟؟ در روزگار ما عشق دیگر گونه نفس می کشد. ÙÙØ´ØªÙ شد٠در ساعت 7:59 AM ØªÙØ³Ø· Anonymous
........................................................................................
|